🌈 رنگارنگ🌈
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت فردوس شروع دلانه ای زیبا 🍃🍂🍃
فریده گفت : عقد میکنید ؟! _نه ،یعنی اونکه قولش رو داده ولی میگه کارش زیاده فعلا نمیتونم برم دنبال کارهاش _تو هم باور میکنی؟! _چرا نکنم؟! فهیمه گفت : پس چه جوری قراره درست بشه ؟! _شاید بخوایم بریم یه خونه دیگه زندگی کنیم _همه باهم ؟! _ما اره و حسین علی هم میاد و میره فریده گفت : آجی نمیخوام ناراحتت کنم وای متوجه ای داره ما رو از همه قایم میکنه ؟! _اره متوجه ام _خب چرا ؟!حالا ما به کنار تو رو چرا قایم میکنه مگه نه اینکه زنشی !!! راست می‌گفت ولی من نمیخواستم ذهنم رو مشغول این شکیات کنم، برای همین گفتم : نگران نباش فریده به وقتش به همه میگه !!! و رفتم سراغ کار خودم ولی حرفهای فریده و پیشنهاد حسین علی عین مته توی سرم صدا میکرد... از یه طرف حق میدادم به فریده که اون حرفا رو بزنه ، از یه طرف هم خودم رو محق میدونستم که به حسین علی شک نکنم هر چی بود دو هفته دیگه هم گذشت توی اون مدت خبری از بیرون نداشتیم کسی هم سراغی ازمون نگرفته بود، یه شب موقع شام حسین علی گفت : فردوس وسایل شخصی‌تون رو جمع کنید اخر هفته میریم خونه جدید !! توی اون مدت حرفی نزده بود و من فکر میکردم از صرافت افتاده، قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و گفتم: فکر می‌کردم از فکرش بیرون اومدی ! _نه اینجا موندنتون درست نیست اونجا هم خونه خوبیه ! _بحث خوب و بد بودن نیست ،بحث موش و گربه بازیه!!!! _فردوس غر نزن خب ؟!کاری که بهت میگم رو بکن وسایلتون رو جمع کنید اخر هفته میریم اون خونه ! _تا کی ؟! _شاید تا همیشه بعدم غذاش رو نصفه گذاشت و بلند شد، ناراحت ظرفها رو گذاشتم توی سینک و رفتم توی اتاق چراغ ها رو خاموش کرده بود و خوابیده بود اولین شبی بود که منتظرم نمونده بود ‌‌🌹჻ᭂ࿐🔴 @Atr_mah⭐️⭐️