🌈 رنگارنگ🌈
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت فردوس شروع دلانه ای زیبا 🍃🍂🍃
لبخندی زد و گفت : خب من برم شماها جا گیر بشید فردا شب میام برای شام !! _باشه حسین علی که رفت فهیمه گفت : دیگه نمیاد؟! _گفت میاد گاهی _یعنی اینجا دربست در اختیار خودمون !؟ _بله بچه ها خوشحال بودن ولی من ته دلم ناراحت بودم، حسین علی دقیقا عین یه زن صی.غه ای با من رفتار میکرد، الان هم که خونه رو عوض کرده بود واقعا همین حس رو بهم میداد، زن ص.یغه ای بودم که در قبال نیازهای اون خرجمون رو میداد، نمیخواستم قبول کنم تا ابد اینجوری میمونه، میگفتم : حسین علی سر حرفش میمونه و عقد می‌کنیم و به همه میگه که ازدواج کردیم !!! از صبح روز بعد زندگی دیگه ای داشتیم، بچه ها آزادانه تر توی خونه میگشتن ،انگار یه جورایی اختیارشون به خودشون بود... حسین علی هفته ای سه چهار شب می اومد اون خونه، شامش رو می‌خورد و شب هم میموند و صبح میرفت.... شبهایی که نمی اومد تماس میگرفت و احوالی می‌پرسید. باز تنها بودیم، خودمون چهار تا از خرید کردن چیزی برامون کم نمی‌گذاشت و در واقع از بعضی جهات که نگاه میکردم‌ میدیدم وضعیتم بد هم نیست، ولی من چی؟! خود شخص من چی ؟!درسته حسین‌علی از محبت و توجه چیزی برام کم نمی‌گذاشت ولی خب یه چیزی توی وجود من خالی بود اونم اینکه حس میکردم حسین‌علی خجالت میکشه من رو به عنوان زنش معرفی کنه!!! درسته من رو میخواست، کنارم اروم بود ،ولی برای شخص خودش نه وجهه اجتماعیش!!! و این عذاب آور بود روزها می‌گذشت بچه ها شادتر بودن و زندگیشون راحت می‌گذشت سعی میکردم به مسائل جانبی فکر نکنم و زندگی رو به خودم سخت نگیرم... یکماهی از زمانی که اومده بودیم خونه جدید گذشته بود، یه روز حسین علی تماس گرفت و گفت: یه یکهفته ای نمیتونم بیام ! _چرا چیزی شدی ؟! _نه یه مسافرت باید برم نیستم شیراز، چیزی کم و کسری ندارید ؟! _نه همه چی هست ..فقط... _فقط چی ؟! _هیچی نخواستم اوقات تلخی کنم و حسین علی هم پیگیر نشد، تلفن رو که گذاشتم نق زدم : فقط مسافرت باقی بود !!! ‌‌🌹჻ᭂ࿐🔴 @Atr_mah⭐️⭐️