هدایت شده از کرم علی صیاد
ميگن روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود. فروشنده برای فروشش زر و زيوری زياد درخواست می‌کرد. سلطان حكمت قيمت زياد كبک لنگ رو جويا شد. فروشنده گفت وقتی دام پهن می‌كنيم برای كبک ها ، اين كبک را نزديک دام ها رها می‌كنيم. آوازی خوش سر می‌دهد و كبک های ديگر به سراغش می‌آيند و در اين حين در دام گرفتار می‌شوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام می‌شوند سلطان امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد. چون زر به فروشنده دادن و كبک به سلطان ، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبک را می‌ديد گفت اين همه كبک ، اين را چرا سر بريديد ؟؟؟ سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد بايد سرش جدا شود. 🗞 @Ancients