مادرم ميگفت : شنيدم پسر همسايه خيلى است... ترك نمى شود... زيارت عاشورا ميخواند... ميگيرد... مسجد ميرود... خيلى با ... لحظه اى دلم گرفت.... در دلم فرياد زدم باور كنيد منم ايمان دارم... دست هاى پينه بسته پدرم را دست هاى خدا ميبينم... زيارت عاشورا نمى خوانم... ولى گريه يتيمى در دلم به پا ميكند... به صندوق صدقه پول نمى اندازم... ولى هر روز از آن فروش... فالى را ميخرم كه هيچ وقت نميخوانم... مسجد من خانه مادر بزرگ پير و تنهايم است... كه با ديدن من كلى دلش شاد ميشود... براى من تولد هر نوزادى تولد خداست... مادرم... خداى من و يكيست... فقط من جور ديگرى او را ميشناسم و به او دارم... خداى من دوست انسان# هاست نه پادشاه آن ها... 💕🧡💕