هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه 📚دلی را نشکستیم! ظهر یکی از روزهای ماه رمضان منصور حلاج از کنار خرابه ای که جزامیها سکونت داشتند میگذشت، جزامی‌ها داشتند ناهار می‌خوردند. ناهار که چه؟ ته مانده‌ی غذاهای دیگران و چند تکه نان… یکی از آنها تا حلاج را دید گفت: -بفرمایید حلاج : مزاحم نیستم؟ -نه بفرمایید. چون حلاج پای سفره نشست یکی از جزامی‌ها پرسید: -تو از ما نمی ترسی ؟ دیگران حتی از کنار ما رد نمیشنوند! حلاج : آنان روزه هستند. -پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟ حلاج : امروز روزه نیستم. حلاج دست به غذا برد و چند لقمه خورد تشکر کرد و رفت. موقع افطار منصور حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول کن یکی از یاران گفت: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی‌ها ناهار میخوردی. حلاج در جوابش گفت: روزه‌ی من برای خداست، ما روزه شکستیم و دلی را نشکستیم @AkhbareFori