انگار هرگز از تاریخ عبور نکرده است. تازه یک ماه بود ازدواج کرده بودم که همراه دانشگاه راهی سفر سوریه شدم. یک روز قرار شد برویم جامع دمشق. عرب‌ها به مسجد بزرگ شهر، می‌گویند جامع. جامع دمشق یکی از تاریخی‌ترین مسجدهای دنیاست. دو سه هزار سال پیش بتخانه بوده. بعد مسیحیت آمده و کلیسا شده. بعد از قرن‌ها هم اسلام به شام رسیده و مسجد اصلی شهر را همان‌جا ساخته‌اند. در حیاط مسجد که بایستی، هنوز برج کلیسا آن سوی حیاط و منار مسجد این سو برپاست. پشت همین مسجد، کاخ خضرای معاویه بوده. کاخ سبز معروفی که الان چیزی ازش نمانده. با این حال وقتی سرت را بالا بگیری و تزئینات سقف مسجد را نگاه کنی، هنوز رد سبز و طلایی تاریخ را می‌توانی ببینی. من آن موقع دانشجوی شهرسازی بودم و از دیدن چنین بنای شهری‌ای با چنین قدمت و کارکردی ذوق کرده بودم. در شبستان بزرگ مسجد، اولین چیزی که توجه را جلب می‌کرد، زیارتگاه کوچکی در میانه‌ی شبستان بود. پرسیدیم، گفتند مقام راس یحیی پسر زکریاست. سر یحیای پیامبر آن‌جا دفن شده بود! هنوز داشتم سعی می‌کردم چنین حجم عظیمی از تاریخ زنده را با نفس‌هایم فرو بدهم، که راهنمای گروه شروع کرد به توصیف فضا: کاروان اسرا و شهدای کربلا از همان مسیری که ما آمدیم، از درب ساعت، وارد دمشق قدیم شدند. اینجا، همین‌جا وسط شبستان آن‌ها را نشاندند و دور تا دورشان را مهمانان یزید گرفتند. یزید خودش اینجا نشست؛ روبروی محراب نماز. سر اباعبدالله را اینجا... ‌ بغض‌ها یکی یکی شکسته می‌شد و صدای راهنما با گریه همراه می‌شد: آنجا جایی‌ست که حضرت زینب سلام‌الله‌علیها و امام سجاد علیه‌السلام ایستادند و خطبه خواندند. بعد کاروان از همان درِ انتهای شبستان بیرون رفتند. ‌ از همان در انتهای شبستان بیرون رفتیم. من هنوز در ناباوری به تاریخ زنده‌ی دور و برم نگاه می‌کردم. دست و پایم یخ کرده بود. انگار دری را باز کرده بودند و من از ۱۴۰۰سال پیش سر درآورده بودم. اینجا چرا هیچ فرقی نکرده بود؟! چرا حتی کوچه‌ها هم همان‌طور که در مقاتل خوانده بودیم، تنگ و تاریک بود؟ می‌ترسیدم سرم را بالا بیاورم و هنوز مردم شام از آن بالا از روزنه‌هایشان سنگ بیندازند روی سر کاروان اسرا. در کوچه‌ها کمی جلو رفتیم و راهنما اشاره کرد به دری کوچک که وارد شویم. اینجا کجاست؟ وسط این بازار تنگ این در کوچک به کجا می‌رسد؟ حیاط کوچکی بود و دیوارهای کوتاهی و... ناگهان تاریخ بر سرم خراب شد. اینجا خرابه‌ی شام بود؛ حرم رقیه جانم... یا حسین! اینجا چرا تاریخ متوقف شده؟! چرا همه‌چیز مثل همان هزار سال پیش است؟! چرا هنوز صدای وامحمّداه و واعلیّاه از دیوارها می‌آید؟! چرا هنوز صدای قهقهه مستانه‌ی ظلم به گوش می‌رسد؟... شام انگار هرگز از تاریخ عبور نکرده است. ✍‌اکانت در ایتا ه کانال اخبار بپيونديد. 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید.