#سكوتآفتاب🪴
#قسمتدوازدهم🪴
🌿﷽🌿
آن مرد را نگاه كن! مرادى را مى گويم. او درحالى كه شمشير به دست دارد با پاى پياده به لشكر كوفه پيوسته است. او هم مى خواهد در اين جنگ، امام خود را يارى كند.
او خيلى خوشحال است، اگر چه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقيقت دفاع نمايد.
لشكر حركت مى كند و به سوى نهروان به پيش مى رود. على(ع)اميدوار است كه بتواند با اين مردم سخن بگويد تا آنها از فتنه جويى دست بردارند، امروز دشمن اصلى معاويه است كه بايد به جنگ با او رفت.
وقتى سپاه به چند كيلومترى نهروان مى رسد، اردو مى زند، على(ع) چند نفر را نزد آنان مى فرستد تا با خوارج سخن بگويد، امّا آنها فقط به فكر جنگ هستند. آنها به خيال خام خود با اين كار خود به اسلام خدمت مى كنند.
اگر به چهره هاى آنها نگاه كنى، اثر سجده را در پيشانى آنها مى بينى! چه كسى باور مى كرد كه روزى آنها در مقابل جانشين پيامبر دست به شورش بزنند؟!
زمانى هركدام از آنها، سربازى دلاور براى على(ع) بودند، زمانه با آنها چه كرد كه اكنون فقط به فكر كشتن على(ع) هستند؟
* * *
على(ع) سپاه را حركت مى دهد تا نزد خوارج مى رسد، با آنان سخن مى گويد و از آنها مى خواهد توبه كنند و دست از كشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاً از حرف خود كوتاه نمى آيند.
لشكر كوفه در انتظار است، على(ع) دستور داده است كه آنان، هرگز آغازگر جنگ نباشند.
ناگهان سپاه خوارج هجوم مى آورند. در حمله اوّل خود موفّق مى شوند گروه زيادى از سپاه كوفه را به فرار، وادار كنند. آنها مغرور از اين پيروزى به پيش مى تازند و تعدادى از لشكر كوفه را به شهادت مى رسانند. در اين هنگام است كه على(ع) دست به شمشير مى برد، معلوم است وقتى ذوالفقار به ميدان بيايد، نتيجه جز پيروزى نخواهد بود.
نگاه كن! اين مرادى است كه همراه على(ع) به قلب سپاه دشمن حمله مى كند!
سپاه خوارج از هم پاشيده مى شود، گروهى فرار مى كنند و عدّه اى كه استقامت مى كنند به سزاى اعمال خود مى رسند و جنگ پايان مى پذيرد.
على(ع) دستور مى دهد تا به همه مجروحان سپاه خوارج رسيدگى شود و آنها را به افراد قبيله خودشان تحويل دهند.5
* * *
مرادى نزد امام مى آيد و چنين مى گويد:
ــ مولاى من! آيا اجازه مى دهى تا من زودتر به كوفه بروم؟
ــ براى چه مى خواهى زودتر بروى؟
ــ مى خواهم خبر پيروزى شما را، من به مردم كوفه برسانم.
ــ باشد. تو زودتر به كوفه برو.
على(ع) دستور مى دهد تا سهم غنائم مرادى را تحويل او بدهند. اكنون مرادى صاحب اسبى زيبا است.
او بعد از خداحافظى با امام، سوار بر اسب خود مى شود و به سوى كوفه به پيش مى تازد.
حسّى غريب به من مى گويد كه كاش او به كوفه نمى رفت، امّا اين چه حرفى است كه من مى زنم؟ او مى خواهد نامش در تاريخ ثبت شود و اوّلين كسى باشد كه خبر پيروزى امام را به كوفه مى رساند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef