💐💐🍃🍃
#رمان......
#دختری_ازماه_جوزا.......
#قسمت_سی_چهار..........
مهدیار ـ اومد جلومنو دستشو گرفت جلوم سؤالی نگاش کردم که گفت : دستت ! با تردید دستمو گذاشتم تو دستش و اونم اون یکه دستشو گذاشت رودست منو دست خودشو بوس کرد !
دانیال : نخیر قبول نیست !
ـ مگه توباید قبول کنی ؟ اقا مهدیار برا تشکر قبول بود !
ـ صد در هزار درصد !
ـ من موندم چرا با شما ها دوست شدم !
ـ از خداتم باشه ! بچه ها من دیگه برم خدافس !
ـ چرا اینقدر زود ؟
ـ بیشین بینیم باو! چار ساعت ور دلتم !
ـ اصلا برو گمشو !
ـ نمی گفتی ام داشتم می رفتم !
مهدیار ـ از کامیشا خدا حافظی کردیم ! به سپهر علامت دادم بیاد بیرون !
مهدیار : بابت سامیار متأسفم !
سپهر : نباش ! ربطی به تو نداره داداش تقصیر خودش بود !
ـ مامان بابات حالشون خوبه ؟
ـ اره اونا از اول سامیار و دوست نداشتن اون از بچگی هم نخاله بود و هر هفته مامان یا بابامو مدرسش می خواستن ! اونا این اواخر که یه چیزایی متوجه شدن عاقش کردن ! درسته یکم ناراحتن، خب بچشون بوده اما می تونن تحمل کنن !
ـ خدا رو شکر !
میسا : سلام !
مهدیار و سپهر : سلام !
میسا : بردیا خوب ترورت کرد !
ـ اره کاملا عالی !
ـ ایول ! بیاین بریم تو یه تشکر ازش بکنم !
ـ سلام !
دانیال : رفتین نیروی جدید برای ترور شخصیت من اوردین ؟
ـ نه بابا فعلا ایشون و بردیا دارن از صبح منو ترور می کنن!
ـ ایول پس منم باشما ! حالا چرا دارین ترورش می کنین؟
بردیا : برای این که بعد از نجات تو ناپدید شده و تا امروز صبح خبری ازش نبوده ! راستی کجا بودی ؟
ـ خونه تانیا بودم !
ـ جهنم ؟ اسمای جدید می شنوم تانیا دیگه کیه ؟
میلاد : مهدیار تو ام اره ؟
مهدیار : نه بابا دیشب بعد از نجات بردیا بیهوش شدم انوشکا هم چون هویتش شناخته می شد به جای بیمارستان منو برد پیش تانیا همسایم !
بردیا : یا حضرت عباس انوشکا دیگه کیه ؟
ـ بردیا خنگ شدیا ! دختر نقاب دار رو می گم !
ـ خنگ نشدم ! فقط این خانوم اسمشو به من نگفته بود !
ـ به منم که نگفت خودم پرسیدم !
میلاد : این دختر نقاب دار کیه !
ـ یه دختری مثل زورو که هر وقت مهدیار تو خطر می افته بهش کمک می کنه !
میسا : ایول بابا منم برم برا خودم یدونه بت منشو پیدا کنم !
ـ گشتم نبود نگرد نیست !
میسا : جناب سرگرد !
مهدیار : بله ؟
ـ من توی اداره شما موندگار شدم باید توی همین اتاق بمونم یا برم جای دیگه ؟
ـ می دم براتون یه اتاق تک نفره اماده کنن !
ـ ممنون !
بردیا : جنابان ؟
میسا و مهدیار : بله ؟
ـ وسایلاتان جمع کنین دانیال حالش خوب شده می خوایم بریم ددر !
مهدیار :باشه الان میایم !
مهدیار ـ با پارتی بازی از بابام اجازه گرفتیم! و با میسا حاضر شدیم برای رفتن به باغ دانیال !
دانیال : به به پلیسای گل ! خوش امدین ! قدم رنجه فرمودین ...
مهدیار : دانیال داشت همین جور حرف می زد که یه دونه دمپایی خورد فرق سرش !
ـ اخ مگه مرض داری میترا ؟
میترا : اینقدر حرف نزن دم در نگه شون داشتی ! سلام من میترا و از شانس بدم دختر خاله ایشون !
میسا : سلام منم ...
ـ می شناسمت جناب سروان بیاین تو با بقیه اشناشین !
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🌹
#عکس_نوشته_ایتا
❇️
@aksneveshtehEitaa