#دلنوشته :
منم کنسل کردم_شب بود توی حال و هوای خودم بودم توی برنامه روبیکا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم و بهش گفتم من دوست دارم داستانهاتو بخونم و شاید تو کاری کردی این بی قراری هام تموم شه و اگر داستانهاتو خوندم و دلم لرزید تورو دوست شهیدم انتخاب میکنم_{هر کسی باید برای خودش یک دوست شهید انتخاب کنه}_ بابام از شلمچه برگشت و دوتا جلد کتاب شهید رو بهم داد و همون موقع شروع کردم اول به فاتحه خوندن برای شهید و بعد بهش گفتم که وقتی کتابتو تموم کردم باید باید بخوابم بیای_بسم الله گفتم خوندم هرچقدر میخوندم سیر خوندن نمیشدم_هرصفحه که میخوندم گریه روی گریه _دلم سبک شد_فکر میکردم کسی کنارمه مواظبمه_کتاب شهید ابراهیم هادی تموم شد_دلم آروم گرفت راحت شدم فهمیدم دوست خوبی پیدا کردم_ هنوز آذر ماه بود_ ۱۵ آذر تولدم بود تصمیم گرفتم برم مزار شهدای کرمان که کنار مسجد صاحب الزمان کرمان هست اونجا جشن تولدم رو بگیرم_رفتم شیرینی گرفتم به بیشتریا شیرینی پذیرایی کردم و به هرکسی میگفتم تولدمه بفرمائید شیرینی خیلی خوشحال میشدن و کلی برام آرزوهای خوبی میکردن * همون روز عکس بزرگ شهید ابراهیم هادی رو تهیه کردم و گذاشتم بالا سر تختم_ روز تاشب میگذشت ولی خبری از خواب شهید ابراهیم هادی نبود_دو سه روز به شهید ابراهیم هادی نگفتم بیا بخوابم گفتم شاید نگمش شاید خودش امد بخوابم_ بعد از چند روز که گذشت شب خواب شهید ابراهیم هادی رو دیدم که کنارمه کنار پله های خونمون "کلاه بافتنی داشت و شلوار کردی و پیراهن بافتنی و ریش بلند و به عادت همیشگی سر به زیر بود داشت باهام حرف میزد ولی سرش پایین بود توی همین حالتش رو کرد به من یک تیکه طلا بهم داد (فکر کنم گوشواره یا دستبند بود)خودش گذاشت کف دستم و من هم دستمو بستم و شهید ابراهیم هادی رفت کنار پله نشست_صبح که شد خوابمو به خانوادم گفتم کلی خوشحال شدم و هی تو فکر شهید ابراهیم هادی بودم _ یکروز بهش گفتم خیلی دوست دارم بیام کانال کمیل ولی من بی عرضه که لیاقت کانال کمیل و شلمچه رو ندارم_ همون روز دوباره رفتم برنامه روبیکا توی پیج کانال کمیل دیدم یک پسری توی کلیپ داره میگه چندین ساله که پیگیرم بیام کانال کمیل ولی جور نمیشد ولی اینبار امدم کانال کمیل و..._دلم خیلییییی شکست کامنت گذاشتم و گفتم خوشبحالت که رفتی ان شاء الله قسمت من هم بشه_بهمن ماه شد رفتیم رفسنجان خونه عمم اونجا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم که خیلی خوشحال شدم همینجوری خیره شدم به عکس شهید_شب خواب دیدم توی اتاقمم روبرو عکس شهید ابراهیم هادی داشتم بهش میگفتم شهید ابراهیم هادی ان شاء الله که ....... همین که گفتم شهید ابراهیم هادی از خواب پریدم بیدار شدم و حرفم نصفه ماند_صبح که شد به بابام خوابمو تعریف کردم خیلی ناراحت بودم چرا از خواب پریدم_گذشت و گذشت من موندمو با شهدا و خدا و امامان _آخر های بهمن ماه ۹۷ بود دقیقا روزش هم یادمه_(فکر میکنم همین دیروز بود)_بد جور دلم هوای کربلا رو کرده بود امام حسین رو قسم میدادم که منو دعوت کنه برم کربلا_ به خواهرم گفتم من دلم هوای کربلا رو کرده گفت خب ۲۵ اسفند دارن میبرن کاراتو بکن با کاروانیها برو من گفتم کسیو
#قسمت_دوم...
#ادامه_دارد
@Alamdarkomeil