▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجم_ یک هفته مانده بود به سیزده رجب. اشتیاق رفتن، خواب و خوراکم را ربوده بود. برای هر شب و هر روز اعتکاف، هزار نقشه و طرح داشتم که چه کنم و چه دعایی بخوانم تا تمام کم و کسری های این سالها را جبران کنم. درکتاب مفاتیح چند بار اعمال این سه روز را مطالعه کردم تا چیزی از قلم نیافتد. روزه، نمازهای مخصوص هر شب که از حضرت محمد روایت شده بود، و انجام اعمال امّ داود که مستحّبّ بود و چیزی حدود دو تا سه جزء قرآن را، قبل از غروب روز پانزدهم رجب باید میخواندیم. بیشتر شبیه مسابقه بود و من هم تشنه ی مسابقه بودم، آنهم مسابقه ی معنوی؛ نمازهای طولانی و ادعیه ی سفارش شده، زیارت عاشورا و دعای جوشن کبیر. چقدر در این سه روز به چشم هایم نیاز داشتم! میخواستم با تمام قدرت پیش بروم. باید تمرین بالا رفتن میکردم. آن روز قبل از خارج شدن از خانه به خانوادهام سفارش کردم که کسی به دیدن من نیاید. میرفتم تا تپه تپه غصه هایم را در لابه لای کوه کوه غصه ی مردم گم شده ببینم. میرفتم تا دنیادنیا غم و اندوهم را به درگاه باری تعالی عرضه کنم و صحراصحرا گرسنگی و تشنگی را به رضایت الهی تحمل کنم. میخواستم دریادریا اشک به بارگاهش تقدیم کنم، تا مگر از سر رأفت و مهربانی مرا به درگاهش بپذیرد. برای عرض ادب و ارادت میرفتم و با خدا عرضی داشتم؛ زیر بارانِ اشکهای خویش، کبوتر زخمی روحم را برای شفا میبردم. با تمام وجود باور داشتم که به میهمانی خدا میروم. میخواستم در محضر محبوب چنان جلوه کنم که دست خالی از مصلی برنگردم؛ کیسه ی ناتوانی ام را بر دوش انداخته بودم. اندک تغذیه ای ساده، به اندازه ی سه روز برداشتم؛ نان سنگک، پنیر، خرما و مقداری سبزی. از یک هفته قبل، قرآن، مفاتیح، چادر نماز، سجاده، لیوان شیشه ای کوچک، مسواک، خمیر دندان و البته مقداری پول را درون یک ساک کوچک گذاشتم، اما کِرِم دست و صورت که آنقدر به آن وابسته بودم را برنداشتم، چون کِرِم دستم معطّر بود و استشمام بوی عطر برای معتکف مکروه. میخواستم شرایط اعتکاف را مو به مو اجرا کنم. چیزی شبیه به مُحرِم شدن در بیتُ اللهِ الحرام بود. پتوی سبک برای شب برنداشتم؛ میخواستم در سرمای شبانه ی شهریور ماه، آنقدر بلرزم که بیداری را به خواب ترجیح دهم و به جای خوابیدن به مناجات برخیزم. برای یک ریاضت سه روزه آماده بودم. به اندازه ی یک عمر برای آن سه روز برنامه داشتم. نمیخواستم جز سلام و علیک، حرف دیگری با مردم بزنم؛ اصلاً از دست همین آدمها بود که داشتم از ساحل راحت خانه به بیابان برهوت اعتکاف پناهنده میشدم. آدمهایی که آنها را میدیدم اما رؤیتشان نمیکردم، حرفهایشان را می شنیدم اما درکشان نمی کردم! انگار از پشت شیشه مخملیِ عایقِ صوت، آنها را ادراک میکردم. همه چیز برایم مبهم بود. سالها بود که بین من و آدمهای اطرافم فاصله ای افتاده بود، فاصله ای به بزرگی یک برج! میخواستم سه روز تمام، تنهای تنها باشم! حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم. آرزو داشتم آن سه روز نامرئی باشم تا کسی مرا نبیند و چقدر نیاز داشتم تا چشمهایم کسی را نبیند و گوش هایم حرفی را نشنوند و من فقط در جستجوی راهی برای صعود خویش باشم! آن روز عصر مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد. لبهایش تندتند تکان میخورد، معلوم بود چقدر سریع میخواهد قبل از رفتن من همه ی دعاهایش را بخواند و به من فوت کند. از دامن مهربان مادر به سرزمین عجایب میرفتم؛ همچون غریب الغرباءی طوس به غربت، رضا شدم و به هجران راضی! صدای ریخته شدن آب در پشت سرم را شنیدم. سه روز برای مادر، سه قرن طول میکشد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat