🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷4️⃣1️⃣قسمت چهاردهم
🌹🌹🌹🌹🌹
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زانوهایم می لرزید، اما انگار با آن نگاه آخرش رو به من فریاد زد: «زینبی باش!» پرستارها کنار رفتند و چند قدمی جلوتر رفتم. آرام خوابیده بود. آرامِ آرام. هیچ گاه در این چند ساله ندیده بودم به این آرامش و بدون درد خوابیده باشد.
صدای پرستارها که می گفتند:«خدا صبرتون بده! تسلیت می گم! » ناواضح و مبهم در گوشم می پیچید. دستهای لرزانم را جلوآوردم و ملافه را کشیدم روی صورتش. عین وقتی که آخرین برگ یک کتاب را می خوانی و کتاب را می بندی!
قصه ی خورشید تمام شد. قصه ای به قدمت 43 سال! پر از فراز و نشیب و سختی و صبر و انتظار. تمام تصاویر این 43 سال زندگی مثل فیلم از پیش چشمانم عبور می کرد. از روزی که لبه ی چادر سفیدم را سر سفره ی عقد کنار زد، تا روزی که لبه ی ملافه ی سفید را کشیدم روی صورتش!
هنوز ناباورانه ایستاده بودم و حیرت زده به جسم لاغر و تکیده ای نگاه می کردم که اگر کسی از واقعه بی خبر بود، گمان نمی کرد زیر این ملافه یک قهرمان خوابیده باشد. تکیده تر از آن روزی که پس از ده سال از اسارت برگشته بود.
پرستارها آمدند و تخت را حرکت دادند و من نگاهم به دنبال او تا انتهای سالن دوید و طولی نکشید که عکس حاج غلامحسین در میان حلقه ای گل روبروی تابوتی بود که غریبانه و مظلوم بدون حضور مسئولین شهر به سمت قطعه ی صالحین می رفت، چون مجوز دفن این سرباز گمنام امام را در قطعه ی شهدا به ما نداده بودند و این بار خاک بود که قصد داشت قصه ی خورشید را به انتها برساند.
او پرواز کرد و ما ماندیم و جای خالی اش! من، علی، رضا و محمدعلی! و نگاهی گره خورده به در. مثل آن سال های چشم انتظاری. با این تفاوت که آن روزها هر روز امیدم برای آمدنش از روز قبل بیشتر بود و این روزها یقین دارم که دیگر بر نمی گردد.
یقین دارم که حالا دارد آن رازها و شکنجه ها و قصه های اسارت را که به ما نمی گفت، برای فرشته هایی تعریف می کند که دور برش بال بال می زنند و این خواست خودش بود.
و حالا همه گمان می کنند پایان تلخ قصه ی خورشید در همین چند خط فراق و دیدن تخت خالی حاج غلامحسین است. نه! قصه پایان تلخ تری دارد.
سه روز پس از تشییع حاجی، از بنیاد تماس گرفتند. گمانم این بود که احوالمان را می خواهند بپرسند، اما قصه، قصه ی دیگری بود. صدای آن سوی خط می گفت: «حالا که حاجی رحمت خدا رفته، تخت مواج رو که بهتون دادیم پس بیارین!»
گوشی توی دست، خشکم زده بود . شبیه برق گرفته ها! تختی را که با هزار التماس ندادند و ما از جیب خودمان خریده بودیم طلب می کردند. دهانم تلخ شد. اشکم بی اختیار روی گونه ام جاری شد. چه باید می گفتم؟ چه پاسخی باید می دادم؟ حتی اگر تخت را آنها داده بودند هم سه روز بعد از تشییع نباید طلب می کردند. هنوز داغدار بودیم. زخممان تازه بود. چقدر لطف و کرامت داشتند!!! هنوز کفن حاجی خشک نشده ، تختی را می خواستند که نداده بودند! انگار قرار نبود این دل به آرامش برسد! کارد می زدی خونم در نمی آمد!
گفتم: « کدام تخت؟! شما به من تخت دادید؟ چقدر آمدم تقاضا کردم! التماس کردم! تخت که ندادید، ویلچر هم ندادید! من با هزینه ی خودم تخت خریدم! » گفتند فردا بیا بنیاد!
گوشی را قطع کردم. نگاهی به عکس حاجی انداختم که گل های دور وبرش کم کم داشت پلاسیده می شد. انگار از توی قاب دوباره داشت به من می گفت: «زهرا! بعد از من زینبی زندگی کن!»
نگاه به چهره اش آرامم می کرد. وجودش را حس می کردم. نشستم کنج خانه! نگاهم را دوختم به تخت مواج. غم در دلم موج می زد. اشک هایم پیاپی می آمد و زیر لب می گفتم: « اگر خورشید، تمام شدنی باشد اما قصه ی خورشید تمام شدنی نیست. شهر پر است از خورشیدهایی که گوشه گوشه ی این شهر غروب می کنند و کسی سراغ از غریبی و مظلومیتشان نمی گیرد.
قصه ی خورشید دنباله داشت. فردا باید می رفتم و برای تخت تحویل نگرفته بازخواست می شدم. خدا می دانست در آینده برای کدام نگرفته ها باید حساب پس می دادم.
دور هم جمع بودیم. من، علی، رضا ، محمدعلی و قابی که حاج غلامحسین از درون آن لبخند می زد. قصه ی خورشید همیشه ادامه خواهد داشت.
⭕️ پایان ⭕️
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷
http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅
https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅
https://eitaa.com/alefdezful