🌴
#مردان_دریایی
2️⃣1️⃣🌷 قسمت دوازدهم
بچه ها به ستون يك ايستادند تا از زير قرآن رد شوند.
روزهاي آخر را ميتوان روزهاي اشك و گريه و روز حلاليت طلبيدن نامید، چون لحظهاي نبود كه يك نفر را در حال گريه كردن نبيني.
آقاي رئوفي هم صورت و پيشاني بچه ها را ميبوسيد. دعايمان اين بود كه خداوند همگي را سالم و زنده نگه دارد چون میدانستیم اينها ذخيرة انقلابند، ولي هر چه تقدير بود، بايد همانطور ميشد.
در آن روز خداحافظي، بچه هايي آمده بودند و فكر ميكردند ما شهيد ميشويم، ولي خودشان سعادت پيدا كردند، از جمله برادر بهروز دينويزاده كه با من خداحافظي گرمي كرد. من فكر نميكردم او شهيد بشود و من زنده بمانم.
بچه ها يكي يكي خداحافظي كردند و نوبت خداحافظي به حميد كياني رسيد. او جلوتر از من بود و من آخرين نفر بودم. آقاي رئوفي ميخواست پيشانياش را ببوسد، ولي او جلوگيري ميكرد و او ميخواست دست آقاي رئوفي را ببوسد كه اجازه نداد.
نوبت من شد و من از آقاي رئوفي و ديگران خداحافظي كردم. هر چه ميخواستم جلوي خودم را بگيرم و گريه نكنم تا بچه ها ناراحت نشوند، نميتوانستم. وقتي جلوي دوستان قديمي رسيدم، ديگر طاقت نداشتم چون بالاخره مدتي بود با آنها رفت و آمد داشتيم و بيش از چهار ماه بود كه با هم بوديم. با هم غذا خورده بوديم. با هم خوابيده بوديم و اين لحظه ها لحظه هاي سختي بود.
حاجاحمد نونچي را ديديم و با او كه آخرين نفر بود هم خداحافظي كرديم. پس از پايان خداحافظي تا كنار آب رفتيم. آنجا ميبايست نماز میخواندیم. وضو داشتيم. چند دقيقه به اذان مغرب باقي بود كه تجهيزاتمان را محكم كرديم. آنجا مسعود شاحيدر را ديدم و با او خداحافظي كردم.
وقت نماز كه شد، به دنبال حميد ميگشتم تا به او اقتدا كنم، ولي او را نيافتم. به تعبير من، آن نماز نماز عشق بود. فكر ميكنم اين بهترين نام براي آن نماز باشد. نماز را با پوتين خوانديم.
وقتي به بچه ها نگاه ميكردم، همه گريه ميكردند. ظاهر و باطن و تمام وجودشان خدايي شده بود. آنجا ميبايست خدا كمكشان ميكرد.
نماز كه تمام شد، به ستون يك حركت كرديم. ساحل خودمان تا كمر، چولان بود. به علت وجود چاله هاي سر راه، هر لحظه يكي از بچه ها به زمين ميخورد كه اين از مشكلات ما بود و خيلي اذيت شديم، ولي همچنان شوق عمليات بر همة مشكلات غلبه داشت.
در حدود نيم ساعت يا بيشتر راه رفتيم تا رسيديم به خط خودمان. در آغاز راه، بين نيروها اختلاف بود كه آيا راه صحيح است يا خير و آنجا به خداوند گفتم: «خدايا خودت كمك كن، چون هنوز اول مسير است كه داريم شك ميكنيم، چه برسد به بقية مسير! تو خودت بايد كمك كني.» آنجا فهميديم كه اگر خدا كمك نكند، نميتونيم كاري كنيم، چون در ساحل خودمان راه را گم ميكنيم، چه رسد به ساحل دشمن.
نميدانم اين را گفتهام يا نه. چون پيش از عمليات در مانورها قرار بود كه يك تيم (حدود 13 نفر) از ما جلوتر برود و بقيه (موج دوم) پشت سر آنها حركت كنند. ولي حدود هفت ساعت قبل از آغاز عمليات، به دليل به همخوردن وضعيت جزرومد آب، همة اين نقشه منتفي شد و وقتي داشتيم نماز ميخوانديم، فقط سه نفر به آب زدند و به سوي دشمن حركت كرده بودند. يكي از آنها شهيد عبدالنبي پورهدايت بود. او واقعاً يك شير براي سپاه اسلام بود. او يك مرد بود.
پيش از حركت، وقتي ميخواستم پيام فرماندهي كل سپاه را براي بچه ها بخوانم، عبدالنبي در كنارم نشسته بود و وقتي پاكت را از جيبم درآوردم، گفت: «اجازه بده من پيام را بخوانم!» ولي من گفتم: «بگذار اين افتخار نصيب من شود!» او هيچ سخني نگفت و الآن ناراحتم كه شايد افتخار خواندن اين پيام براي او بود كه من نگذاشتم بخواند و شايد به عقل ناقص من نمیرسید كه او شهيد ميشود.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇
🌐
https://alefdezful.com/4304
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐
www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐
https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc