🌴
#روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
6️⃣🌷 قسمت ششم : پرواز
کفتارها عقب آمدند و من فقط پیکری می دیدم که سرتا پای لباس هایش از خون رنگین شده بود. تکان نمی خورد. چند نفرشان آرام آرام دوباره جلو رفتند. انگار از بدن بی جان او هم می ترسیدند. از آن فاصله ی نچندان دور دیدم که پیکر بادروج را روی زمین کشان کشان بردند سمت یک کمپرسی. به سختی از روی زمین بلندش کردند و انداختند عقب ماشین. انگشت هایش را از لای در بیرون گذاشتند و آن درب بزرگ آهنی را بشدت بستند. (بعدها که پیکر پاکش را دیدم ، انگشت هایش خرد شده بود) کمپرسی حرکت کرد و بادروج را بردند.
و من تنها کسی بودم که تمام این صحنه ها را لحظه به لحظه دیدم، اما نتوانستم برای آن مالک اشتر خمینی کاری کنم. به هم ریختم. به شدت هم به هم ریختم. دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یاد حرف های دیشبش ، حالاتش ، رفتارش ، خنده هایش و وصیت هایش، آتش درونم را بیشتر شعله ور می کرد.
یادآن سیاه بدقواره. آن نامردی که بادروج با گلوله اش از پای درآمد، عذابم می داد. یان آن کفتارهای بی مروت. یاد ثانیه های مبارزه و شهادت بادروج همه و همه عین فیلم از جلو چشمانم می گذشت. باید کاری می کردم. با سرعت شروع کردم به دویدن به سمت وردی پل و زیر لب اَشهدم را هم خواندم. بادروج دیشب گفته بود که فردا شهید می شویم. باید کاری می کردم. باید کاری می کردم که برای محمد پسرش حرفی برای گفتن داشته باشم.
دیگر فکر جان خودم نبودم. باید انتقام می گرفتم. انتقام بادروج را؛ انتقام آن جانباز بی دست را که مظلومانه شهید کردند و انتقام ان همه شهیدی را که گوشه و کنار خیابان ها افتاده بودند.
قیافه کریه آن سیاه دومتری که بادروج را با تیر زد، جلو چشمم بود. انگار فقط او را می دیدم و آن اسلحه را و تصویر آن شلیک را که پیش چشمانم رفیقم را از من گرفت.
مدام زیر لبم می گفتم که باید حقش را کف دستش بگذارم. باید انتقام خون به ناحق ریخته ی بادروج را از او بگیرم؛اما دست خالی نمی شد. باید اسلحه ای پیدا می کردم. باتومی ، میله ای ، چیزی... . در همین افکار بودم که یک لحظه چشمم افتاد به یکی از نیروهایشان. چفیه قرمزی روی سرش بسته بود و باتوم به دست دنبال مظلومی دیگرمی گشت. باتومش چشمم را گرفت.
حواسش به من نبود. آرام آرام از پشت سر به او نزدیک شدم. شهادتین را مکرر زیر لب می خواندم و قدم بر می داشتم و نزدیک و نزدیک تر می شدم. دوره انواع نبردهای تن به تن را دیده بودم. دیگر فقط به اندازه ی دو قدم با او فاصله داشتم که ناگهان فریاد زدم: « الله اکبر» و به سویش دویدم. فرصت برگشتن و نگاه کردن هم به او ندادم. خم شدم و زدم زیر پاهایش. تا بخواهد به خودش بیاید، بلندش کردم و با سر کوبیدمش روی زمین.
گیج و منگ پهن شد روی آسفالت و تا بخواهد به خودش بیاید، باتومش را برداشتم و با تمام قُوایم بالا بردم با الله اکبری دیگر محکم کوبیدم توی بازویش.
نعره اش بلند شد و خون از بازویش فواره زد. تعجب کردم. آخر من که با چوب زده بودم. باتوم که چنین زخمی ایجاد نمی کرد. نگاهم را از بازوی آن نامرد گرفتم و به سر باتوم نگاه کردم. دو میخ آهنی بلند خودنمایی می کرد.
ناگهان یاد همان جانباز بی دستی افتادم که با همین باتوم ها زدند توی صورتش. تصور اینکه چه بلایی سر آن جانباز مظلوم آمده بود، حالم را دگرگون تر کرد. اما حالا اسلحه داشتم. اسلحه ای که برایم حکم یک مسلسل را داشت. دوباره چهره ی آن سیاه دومتری پیش رویم شکل گرفت. تصویر شهادت بادروج و شلیک آن نامرد لحظه ای رهایم نمی کرد. باید انتقام می گرفتم.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐
https://alefdezful.com/563
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐
www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐
https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc