🌺 قضاوتی از امیرالمومنین و حضرت داوود
💢روایت در ارشاد ج۱ ص ۲۱۵ آمده.
گويند روزى على عليه السّلام وارد مسجد شد تازه جوانى را ديد ميگريست و مردم اطراف او را گرفته على عليه السّلام از گريه و علت آن پرسيد پاسخ داد شريح قاضى بطورى كه بايد و شايد در باره من حكومت نكرد پرسيد پيشآمد تو چگونه بوده؟ عرضكرد پدرم همراه اين عدهاى كه حاضرند بمسافرت رفت پس از چندى اين جماعت برگشتند ليكن پدر من كه همراهشان رفته بود مراجعت ننمود احوال پدر مرا از ايشان جويا شدم گفتند مرد پرسيدم ماليه او را چه كرديد؟ گفتند ماليه از او باقى نماند. اين كشمكش بمحضر شريح عرضه شد شريح آنان را سوگند داد و عليه من قضاوت كرد و دستور داد متعرض آنها نشوم. على عليه السّلام بقنبر فرمود آنهائى را كه اين جوان معرفى ميكند گردآور و سران سپاه را حاضر سازآنگاه جلوس فرمود و آن عده را باتفاق جوان پدر مرده بحضور طلبيد، پيشآمد را از آن جوان سؤال كرد او بنحوى كه عرض كرده دوباره تكرار نمود و ميگريست و ميگفت يا امير المؤمنين من اين عده را متهم بقتل پدرم ميدانم زيرا ايشان با حيله پدرم را بمسافرت بردند و چشم طمع بماليه او داشتند. حضرت امير از آن عده قضيه مزبور را بازخواست كرد آنها بطورى كه به شريح گفته بودند باطلاع رسانيدند پدر اين مرد مرد و ماليهاى پس از خود باقى نگذارد. على عليه السّلام بصورت آنان نظرى كرده فرمود چه گمان ميكنيد بخيالتان من از رفتارى كه با پدر اين جوان نمودهايد بىخبرم اگر چنانست كه شما گمان كردهايد بايستى بسيار بىبضاعت باشم آنگاه دستور داد آنان را از يك ديگر جدا سازند حسب الامر هر يك از آنها را در كنار يكى از ستونهاى مسجد برقرار داشتند. على عليه السّلام به عبيد اللّٰه ابو رافع كه آن روز كاتب آن جناب بود فرمود اينجا بهنشين سپس يكى از آنها را خوانده فرمود آهسته بگو كدام روز بهمراه پدر اين جوان از خانه بيرون رفته و عزم سفر كرديد گفت در فلان روز حضرت به عبيد اللّٰه فرمود بنويس سپس پرسيد كدام ماه بود گفت فلان ماه آن را هم نوشت سؤال كرد كدام سال بود گفت فلان سال همه اينها را عبيد اللّٰه مينوشت پرسيد بچه بيمارى درگذشت گفت بفلان بيمارى پرسيد در كدام منزل مرگ او اتفاق افتاد گفت در فلان منزل پرسيد چه كسى او را غسل داده و كفن كرد گفت فلانى پرسيد كفن او را از چه قرار داديد گفت با فلان پارچه پرسيد چه كسى بر او نماز گزارد گفت فلانى پرسيد چه كسى او را وارد قبر ساخت گفت فلان كسو عبيد اللّٰه تمام اعترافات ويرا مينوشت چون آن مرد بدفن پدر او اقرار كرد حضرت تكبيرى بلند فرمود كه همه مسجديها شنيدند آنگاه دستور داد آن مرد حركت كرده ديگرى را براى استنطاق آوردند تمام آنچه را از اولى پرسيده بود از اين شخص هم سؤال كرد او تمام جوابها را مخالف با اولى نقل كرد و عبيد اللّٰه همه را مينوشت چون سؤالات به انجام آمد حضرت تكبيرى گفت كه همه اهل مسجد شنيدند آنگاه دستور داد هر دو را از مسجد خارج كرده بطرف زندان ببرند و دم درب زندان نگهدارند. آنگاه مرد سومى را خواسته همان سؤالات را فرمود و جواب بر خلاف شنيد تكبيرى گفته او را هم دستور داد برفقايش ملحق كنند. چهارمى كه آمد زبانش بلكنت افتاده حضرت او را موعظه و ضمنا تخويف نمود او ناچار اقرار كرد كه او و اصحابش پدر جوان را كشته و ماليهاش را چپاول كرده و در فلان محل نزديك كوفه دفن نمودند. حضرت تكبير فرمود و دستور داد او را بزندان ببرند. بعد يكى از آن سه نفر را خواسته فرمود خيال ميكنى پدر اين جوان به اجل خود از دنيا رفته با آنكه او را كشتهايد پيشآمد پدر اين جوانرا براستى بگو و الا ترا نابود خواهم كرد زيرا حقيقت براى من هويدا گرديده او هم مانند رفيقش بقتل آن مرد اقرار كرد آنگاه ما بقى را هم خوانده و همه بكشتن او اقرار نمودند و بدست خود بدام بلا افتادند و متفقا بر قتل و چپاول ماليه او اعتراف نمودند. سپس فرمان داد آنهائى را كه بزندان فرستاده با اين عده بمحلى كه پولها را پنهان نموده بردند و ماليه مقتول را بيرون آورده بجوان پدر كشته كه از دست رفيقان بىوفاى پدر خود بچنين مصيبتى فراموش نشدنى مبتلا گرديده تسليم نمودند.پس از اين بجوان خطاب كرد: اكنون كه فهميدى ياران بىوفا با پدر تو چه معامله كردند در باره آنان چه اراده دارى يعنى مىبخشى يا قصاص ميكنى عرضكرد من قضاوت آنها را بدست خداى متعال قرار دادم و در دنيا از گناهشان درگذشتم على عليه السّلام نيز از قتل آنها درگذشت ...
ادامه دارد
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
@alelm_almasboob