🌺قاسم بن علا .
در الغیبه شيخ طوسی آمده:
ماجراى قاسم بن علا به اين ترتيب است راوی میگوید كه من در شهر ران از منطقه آذربايجان اقامت داشتم. او ۱۱۷ سال سن داشت و نابینا شده بود.
توقيعات مولاى بزرگوارمان حضرت صاحب الزمان عليه السّلام به دست ابو جعفر محمّد بن عثمان و پس از او به دست ابو القاسم حسين بن روح قدّس سرّهم بدون توقف به قاسم بن علا مىرسيد. حدود دو ماه مكاتبه از طرف حضرت براى او قطع شد، حسين بن علا از اين ماجرا ناراحت و غمگين شد.
روزى در خدمت ايشان مشغول خوردن غذا بوديم كه دربان با خوشحالى وارد شد و خطاب به قاسم بن علا گفت: پيك عراق آمده است. قاسم با خوشحالى متوجّه قبله شد و سجده شكر بهجا آورد.
بعد پيرمرد كوتاهقدى كه مشخصات پيك را داشت داخل شد.قاسم با ديدن او برخاسته و با او معانقه و روبوسى كرد و خورجينش را از گردنش باز كرد، و آب و تشت طلب كرد و دست او را شسته و در كنار خودش نشاند.
ما هم غذايمان را خورديم و دستمان را شستيم.
مرد قاصد برخاست و نوشتهاى را كه از نصف ورق لوله شده بيشتر بود،بيرون آورد و به قاسم سپرد.
قاسم نوشته را گرفت و بوسيد و به كاتبى كه او را "ابن ابى سلمة" صدا مىزد داد.
او نامه را باز كرد و قرائت كرد تا اينكه قاسم احساس كرد كه كاتب گريه مىكند.
بنابراين گفت:اى ابا عبد اللّه [ابن ابى سلمة] چه شده است؟
گفت:خير است.
قاسم گفت:اى واى در مورد من چيزى نوشته است؟
ابو عبد اللّه گفت:چيزىكه ناخوشايند باشد،نه.
قاسم گفت:پس چه نوشته؟
كاتب گفت:خبر وفات شيخ است كه چهل روز پس از رسيدن اين نامه است و براى او هفت پارچه كفنى فرستاده است.
قاسم گفت:فِي سَلاَمَةٍ مِنْ دِينِي ؟ آيا در سلامت دينم از دنيا مىروم؟
گفت:آرى با سلامت در دينت.
[با شنيدن اين كلمات] قاسم رحمه اللّه متبسّم شد و خنديد و گفت:پس از اين عمر آرزويى ندارم.
پيرمردى كه آمده بود بلند شد و از خورجينش پارچه های کفن ها را درآورد و تحويل قاسم داد.
قاسم دوستى داشت به نام "عبد الرحمان بن محمّد بدرى" كه دشمنى شديد با اهل بيت عليهم السّلام داشت و ناصبى مذهب بود، ولى بين او و قاسم در امور دنيا دوستى شديدى برقرار بود و قاسم او را خيلى دوست مىداشت.
قاسم گفت:اين نامه را براى عبد الرحمان بن محمّد هم بخوانيد،چون من دوست دارم كه او هدايت شود و اميدوارم
كه خداوند تبارك و تعالى به واسطه قرائت اين نامه او را هدايت فرمايد.
آن ها که بودند در جواب گفتند: «اللّه،اللّه،اللّه!» اين نامه در حوصلۀ بسيارى از شيعيان نيست و آنها ظرفيت تحمل آن را ندارند، چه رسد به عبد الرحمن بن محمّد!
قاسم در جواب آنها گفت:من مىدانم با اين كار رازى را افشا مىكنم كه اعلان آن برايم جايز نيست، لكن چون عبد الرحمان بن محمّد را خيلى دوست دارم و ميل به هدايت او توسط خداوند متعال دارم مىخواهم كه اين نامه براى او خوانده شود،لذا نامه را برايش بخوان.
خلاصه آنروز گذشت و روز پنجشنبه سيزده رجب رسيد،عبد الرحمان بن محمّد آمد و به قاسم سلام كرد، قاسم هم نامه را درآورد و به او گفت: اين نامه را بخوان و در آن تأمل و تفكّر كن. عبد الرحمن نامه را خواند و وقتى كه به خبر مرگ قاسم رسيد نامه را انداخت و خطاب به قاسم گفت: تقواى الهى پيشه كن و از خدا بترس، تو مردى هستى كه در تديّن نسبت به ديگران افضل و برترى، عقلت در دست خودت هست و خداوند تبارك و تعالى مىفرمايد:
وَ مٰا تَدْرِي نَفْسٌ مٰا ذٰا تَكْسِبُ غَداً وَ مٰا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ . وَ قَالَ: عٰالِمُ اَلْغَيْبِ فَلاٰ يُظْهِرُ عَلىٰ غَيْبِهِ أَحَداً .
«هيچكسى نمىداند كه فردا چه خواهد كرد،و هيچكس نمىداند كه در كدام زمين خواهد مرد».
و همچنين مىفرمايد:«داناى غيب اوست و هيچكس را بر اسرار غيبش آگاه نمىسازد.»
قاسم خنديد و خطاب به عبد الرحمن گفت: آيه را تمام كن كه مىفرمايد:« إِلاّٰ مَنِ اِرْتَضىٰ مِنْ رَسُولٍ / مگر رسولانى كه آنان را برگزيده.»
مولا و سرور من هم مثل رسول برگزيده شده است.
و در ادامه گفت: من مىدانستم كه تو اين جملات را خواهى گفت، لكن از امروز تاريخ بگذار، اگر بعد از اين روزى كه در اين نامه درج شده من زنده ماندم، پس بدانكه اعتقاد من صحيح نيست، و امّا اگر در اين تاريخ از دنيا رفتم آنوقت به اعتقادات خودت نگاه كن و تجدید نظر کن .عبد الرحمن هم آنروز را تاريخ گذاشت و از هم جدا شدند.
🪶ادامه در پست بعد
#عاقبتبهخیری
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
@alelm_almasboob