💢 ادامه قصه قاسم بن علا: هفت روز پس از رسيدن نامه، قاسم تب كرد و مريضى او در همان روز شدت گرفت. در بسترش به ديوار تكيه داد؛ يك پسرش حسن كه اعتياد به شرب خمر داشت و با دختر ابى عبد اللّه بن حمدون همدانى ازدواج كرده بود و در آن‌وقت ردايى را بر روى خود كشيده بود، در گوشه‌اى نشسته بود، و ابو حامد هم در گوشه‌اى ديگر و ابو على بن جحدر، و من و تعدادى از اهل شهر نيز گريه مى‌كرديم. ناگهان،قاسم به سمت پشت سرش به دست‌هايش تكيه داد.و شروع كرد به گفتن:يا محمّد،يا على،يا حسن،يا حسين،اى سروران من شما در محضر خداوند متعال شفيعان من باشيد. بار دوم و سوم هم گفت، وقتى كه مرتبه سوم به يا موسى،يا على[امام رضا عليه السّلام]رسيد، مثل بچه‌ها كه غنچه گل را حركت مى‌دهند، مژه‌هاى چشم‌هايش به حركت درآمد،حدقه چشمش باز شده و باد كرد، آستينش را به چشم‌هايش مى‌كشيد، آبى مثل آب گوشت از چشم او خارج شد. متوجّه پسرش شد و گفت:اى حسن!بيا كنار من،اى ابا حامد،اى ابا على بياييد. ما همگى اطراف او جمع شديم و به دو چشم صحيح و سالم او نگاه مى‌كرديم. ابو حامد گفت:مرا مى‌بينى‌؟دستش را روى تك‌تك ما گذارد. خبر بينا شدن قاسم در بين مردم و اهل سنّت پيچيد.مردم از اهل سنّت مى‌آمدند و به او نگاه مى‌كردند. قاضى القضاة بغداد كه نامش ابو سائب عتبة بن عبيد اللّه مسعودى بود،سوار مركب شد و به ديدن قاسم آمد،وى انگشترى‌اش را كه نگين فيروزه داشت،در دستش گرفت و به قاسم گفت:اى ابا محمّد!اين‌كه در دست من است چيست‌؟و انگشتر را به قاسم نزديك كرد.قاسم گفت:روى نگين اين انگشترى سه سطر نوشته شده.آن را گرفت تا بخواند،امّا ضعف اجازه اين كار را نداد. و مردم از آنجا رفتند و با تعجب اين ماجرا را به ديگران خبر مى‌دادند. بعد از رفتن مردم،قاسم رو به پسرش كرد و گفت:خداوند تبارك و تعالى تو را به مرتبه و منزلتى مى‌رساند،با شكرگزارى به درگاهش آن را قبول كن. حسن گفت:قبول مى‌كنم. قاسم گفت:چگونه قبول مى‌كنى‌؟ حسن گفت:به هر شرط‍‌ و صورتى كه شما امر بفرماييد پدر جان. گفت: آن امر به اين طريق است كه ديگر شرب خمر نكنى و از آن بازگردى و توبه كنى. حسن گفت :پدر جان!قسم به حقّ‌ كسى كه شما او را ذكر مى‌كنيد،از شرب خمر و كارهاى زشت ديگرى كه تو از آن‌ها آگاهى ندارى توبه مى‌كنم. در همين حال قاسم دست‌هايش را بالا برد و عرضه داشت:پروردگارا!اطاعت خودت را بر حسن الهام كن و او را از معصيت و نافرمانى خودت دور فرما. اين دعا را سه مرتبه تكرار كرد و بعد از آن كاغذى طلب كرد و با دست خودش وصيتش را نوشت و از جمله وصيت‌هايى را كه به حسن كرد،اين بود كه گفت:پسرم!اگر تو براى اين امر يعنى وكالت از طرف مولاى بزرگوار ما عليه السّلام اهليّت پيدا كردى، مخارج زندگى‌ات را از نصف مزارع معروف به[فرجيده] بردار و بقيه زمين‌هاى زراعى ملك مولاى ما حضرت حجّت عليه السّلام است و اگر اهليّت اين كار را پيدا نكردى برو و خير و روزى‌ات را از جايى كه خداوند درست كرده و قبول فرمايد بخواه. حسن هم وصيّت پدر را با تمام شرايط‍‌ پذيرفت.روز چهلم كه شد،در وقت طلوع فجر،قاسم دار دنيا را وداع كرد و از دنيا رفت،خدا رحمتش كند. پس از رحلت قاسم،همان روز عبد الرحمان آمد و با سر و پاى برهنه،در بازارها مى‌دويد و با ناله و فرياد مى‌گفت:وا سيداه! [اى آقا و مولاى من!]. براى مردم اين كار عبد الرحمان خيلى عجيب بود و مى‌گفتند:اين چه كارى است كه با خودت مى‌كنى‌؟او گفت:ساكت باشيد،من چيزى را ديده‌ام كه شما نديده‌ايد.قاسم را تشييع كرد و از اعتقاد فاسدى كه داشت برگشت و بسيارى از اراضى كشاورزى‌اش را وقف حضرت كرد. قاسم را ابو على بن جحدر غسل داد و ابو حامد روى بدنش آب مى‌ريخت. بعد با هشت پارچه او را كفن كردند،اوّل پيراهن امام رضا عليه السّلام را به او پوشانيدند و پس از آن هفت لباس را كه از عراق برايش رسيده بود،به‌عنوان كفن به او پوشانيدند. پس از مدّت كوتاهى نامه تعزيت و تسليت از طرف مولايمان حضرت حجّت عليه السّلام به حسن رسيد كه در آخر آن نامه نوشته بود:خداوند تعالى اطاعتش را به تو الهام فرمايد و از معصيت و نافرمانى خودش،تو را دور گرداند. اين جمله همان دعايى بود كه پدرش در حقّ‌ او كرده بود.در انتهاى نامه نيز آمده بود: ما پدرت را براى تو پيشوا و امام،و كارها و افعال او را براى تو سرمشق قرار داديم. 💢هم خودش عاقبت بخیر شد هم پسرش را و هم عبدالرحمان به برکت او عاقبت بخیر شدند. 🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج) @alelm_almasboob