﷽ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ عاقبت دروازه‌ی ساعات وقتی باز شد قافله در ازدحامِ میزبانش گیر کرد با طنابی دورِ گردن  دخترک ترسیده بود در شلوغی‌ها شبیه عمه‌جانش گیر کرد از صدای عمه پیدا کرد راهش را  ولی حیف در زنجیر ، پای ناتوانش گیر کرد وای از شام از مسیرِ کوچه‌هایش بارها موی او در پنجه‌ی پیرزنانش گیر کرد هُل شد آمد که بگوید : بآ.‌.. بابا داشتم بیشتر با خنده‌ی طفلان  زبانش گیر کرد این یکی هول داد او را  آن یکی زد پشتِ پا تا نفَس در سینه‌ی هِق‌هِق کُنانش گیر کرد عاقبت خرما و نانی  سهم او شد تا که خورد خورد سنگی... در گلویش تکه‌نانش گیر کرد ای بمیرد زجر، زخمِ پهلویش سر باز کرد آه دردی لابلای استخوانش گیر کرد (حسن لطفی ۴۰۳/۰۴/۱۷) @aleyasein