#دلنوشته
دلم بدجوری به حال چشمهایم سوخت.
غیر از آن سنگینی بارشهای دلتنگی همیشگی،
مجبور شد از ترس اینکه نتواند باز هم ببیندش، منتکشی دلم را بکند.
دل باید جلوی پاها را میگرفت تا نَدَوَند و جلوی دستها را، تا نگیرند.
حالا تازه اول کار بود؛
سنگینی کار دستوپا هم، به دوش چشمها افتاد.
چشمها باید با پرتاب نگرانی به اطراف، فریاد میزدند؛
بلکه پاهای برای دویدن و دستهای برای گرفتن، پیدا بشود.
او، آن طرف خیابان، زمین خورده بود،
و من بدجوری دلم به حال چشمهایم میسوخت...
[1396.8.10 - بامداد2:10]
🌐
@aliebrahimpour_ir