وقتی به گذشته نگاه میکنم و سادگی زندگی رو به یاد میارم، حسرت میخورم که چرا انقدر زندگی رو سخت گرفتیم؟
در گذشته انگار بین توقعات ما و واقعیت زندگی فاصلهای نبود. کم میخواستیم ولی از کم بیشتر داشتیم. خوشبختیمونو به وسایل و امکانات گره نزده بودیم. خوشیامون توی دلمون بود و سرریز میکرد توی دل بقیه. همسایگی معنی داشت، همشهری معنی داشت، تنهایی یه جور مریضی بود.
نیازهای مشخص سادهای داشتیم و در کنار هم اونها رو محقق میکردیم. ولی انگار ناگهان یک نفر غریبه آمد و توی بلندگو داد زد: خوشبختی این نیست... خوشبختی بالای آن کوه بلنده... و اون دور دورا رو نشون داد. ما هم برای رسیدن به قله کوه، شهرمون رو رها کردیم و شروع به بالا رفتن کردیم. دچار رقابت شدیم، ترسیدیم که خوشبختی سر کوه به اندازه همه نباشه، پس دست عزیزانمون رو رها کردیم که زودتر برسیم، دویدیم، هر کی برای خودش، شیب کوه هی تندتر میشد و ما بیشتر تلاش میکردیم، خیلیامون از نفس افتادیم، بعضیامون راه بقیه رو بستیم که بالا نیان، زنی با عطش مردش را صدا زد و مرد گفت مگه نمیبینی دارم از کوه بالا میرم؟ کودکی نگاه مادرش کرد و گفت مامان میشه یه دقیقه بشینم بازی کنم؟ ولی مادرش با اضطراب گفت بدو برو بالا... نمیبینی همه بچهها دارن میدون؟
ولی این کوه قلهای نداشت و هر چه بالاتر رفتیم، قله بلندتری جلومون دیدیم.
همه خسته، خشمگین، ناامید، سرخورده و از همه مهمتر، «تنها» موندیم روی شیب تند دامنه کوه. حالا بعضی از ماها از اون بالا با حسرت به شهر قدیممون نگاه میکنیم و هر چی فکر میکنیم که چی شد که ما اونجا رو ول کردیم و آواره کوهها شدیم، چیزی یادمون نمیاد