حدود ده دوازده ساله بودم که توی دستم یه غده درومده بود. دوا درمون دارویی تاثیری نداشت و دکتر برام نوبت جراحی گذاشته بود. روز مقرر با کلی ترس و اضطراب راهی بیمارستان شدیم.
دم در ورودی بیمارستان یه مامور با لباس نظامی (یادم نیست سرباز بود یا کادری) جلوی ما رو گرفت و به دلیل این که آستین لباسم کوتاه بود اجازه ورود نداد! بله... ورود مردان با لباس آستین کوتاه و خانمها بدون چادر ممنوع بود.
هر چی اصرار کردیم و گفتیم قرار جراحی داریم و باید بریم، اجازه نداد. چارهای نبود... داشتیم فکر میکردیم که چه کنیم که یک آقای افغان که اونجا بود، کتش رو درآورد و تنم کرد. ریخت و قیافهی مضحکی پیدا کرده بودم و از موقعیتی که به وجود آمده بود عصبانی و دلخور بودم.
آقای صاحب کت به مأمور گفت الان دیگه دستاش دیده نمیشه میتونه بره؟ و مامور هم چه کار میتونست بکنه؟!
رفتم داخل، منو به اتاقی راهنمایی کردن که تمام لباسهامو درآوردم و یک لباس یک تیکه سبز پوشیدم.
دکتری با لباس سبز آستین کوتاه وارد اتاق عمل شد و به خانم دستیارش که اون هم لباس سبز پوشیده بود و از گردن به بالا جز کلاه جراحی حاجب دیگری نداشت چیزهایی گفت و اومدن سراغ دست من!
اون روز اون غده اضافی و مزاحم رو از دستم درآوردند و مدتی بعد هم خوب شد و جز رد ناچیزی از بخیه، اثری باقی نموند.
ولی روی پیکره جامعهای که اون روزها رو دیده، هنوز زخمهای این سختگیریها و اشتباهات پرهزینه دهه ۶۰ باقی مونده.
زخمهای حاصل تعصبات، کج فهمیها، سانسورها، بدرفتاریها، عقاید و مکاتب خودساخته و بیمبنا از جمله تحمیل دین به مردم و فرستادن زوری همه به بهشت!!
@alimiriart