3.03M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
🕌 سیّدالکریم | حکایت کرامتی از حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام پينه‌دوزی بود سر كوچۀ حمّام‌ وزير كه‌ منزل‌ ما در آنجا بود، و ما كفشهای خود را برای پينه‌ و وصله‌ به‌ او می‌داديم‌. يک روز با حالت‌ گريه‌ به‌ منزل‌ آمد و اين‌ قضيّه‌ را براي‌ پدرم‌ كه‌ عالم‌ محلّه‌ بود تعريف‌ كرد، و من‌ صغير بودم‌ و خوب‌ به‌ خاطر دارم‌. می‌گفت‌: ما كفش‌دوزها عادتمان‌ بر اينست‌ كه‌ چون‌ بخواهيم‌ ميخ‌هائی را به‌ كفش‌ بزنيم‌، يک مشت‌ از آن را در دهان‌ خود می‌ريزيم‌، سپس‌ يكی يكی در می‌آوريم‌ و به‌ كفش‌ می‌كوبيم‌.‌ من‌ يک مشت‌ ميخ‌ سياه‌‌بنفش‌ (كه‌ معروف‌ است‌ و بلند و نوک‌تيز است‌) در دهان‌ خود ريختم‌ تا به‌ كفش‌ بزنم‌. ناگهان‌ كسی آمد و مشغول‌ گفتار شد و من‌ غفلت‌ كردم‌ و آنها را بلعيدم‌. در آنگاه‌ مرگ‌ را در برابر چشمانم‌ مشاهده‌ كردم‌ كه‌ اينک است‌ كه‌ معده‌ و رودۀ من‌ پاره‌پاره‌ شود. بدون‌ معطّلی در دكّان‌ را بستم‌ و به‌ حضرت‌ عبدالعظيم‌ عليه‌السّلام‌ رفتم‌، و خود را به‌ ضريح‌ چسباندم‌ و گفتم‌: يا سَيِّدَ الْكَريم‌! تو ميدانی كه‌ من‌ عائلۀ سنگين‌ دارم‌، فقط‌ شفای خود را از تو می‌خواهم‌. حالم‌ بسيار منقلب‌ بود. چون‌ از حرم‌ بيرون‌ آمدم‌، وسط‌ صحن‌ كنار حوض‌ نشستم‌. ناگهان‌ حال‌ قِی و استفراغی به‌ من‌ دست‌ داد، چون‌ قی كردم‌ ديدم‌ همۀ آن‌ ميخ‌ها در آن‌ است‌. 📚 روح مجرد، ص۲۷۰ 🆔 @allame_tehrani