هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
این 👇👇هم جالب انگیزناکه! روزی حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروشی را شنید که فریاد میزد: “سیب بخرید! سیب !!” حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصل باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ بازار شده است. حاکم هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: -این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت: -این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: -این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! افسر عسگر را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و از یقه اش گرفته گفت: های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر جناب حاکم است و با صدای دلخراشت خواب جناب عالی را آشفته کرده ای.اکنون به من دستور داده تا تو را زندانی کنم. مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید! عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: -این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا. افسر نیمی از آن سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا! فرمانده نیمی از سیب‌ها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت: -این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا! دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت: -این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا! وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت: - این هم ۵ عداد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعاً در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرتد! یعنی ثروتمندند پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر را پرتر سازم. در نتيجه مردم فقیرتر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دارتر .