بسم الله «امان از بدبختی» باصدای طفل دوساله و نیمه اش از خواب پریده بود وحالا که در خواب به او دارو میداد، به خاطر خستگی، کلافه بودو تندی می.کرد:«بخور دیگر. آه. کوفت کن» دخترک مقاومت می‌کرد و نمی‌خواست فرو دهد آخرش هم بالا آورد. صبر مهین تمام شد. ای خدا!هرچه بد بختی است سرمن ریخته. چقدر من بدبختم. خسته ام. خوابم می آید. اینها هم که نیمه شب هم خواب نمی‌گذارند برایم. بدبختی هم حدی دارد. همسرش از خواب بیدار شد:«چه‌شده خانوم؟» _هیچ شما بخواب. همه‌ی بد بختی‌ها برای ما زنان بیچاره است. _خانومی این ثوابی که شما می‌بری مگر با کل کارهای ما قابل مقایسه است؟یاد همسایه باش که آرزو می‌کند یک شب بخاطر بچه بد خواب شود. حسرت همین شب‌های تو را می‌برد. زن به فکر فرو رفت. زن همسایه، همه جور دوا دکتری کرده بود وحالا دیگر تنها به خرید بچه فکر می‌کرد.و همیشه با حسرت، برسر کودکان او بوسه میزد. در همین فکرها بود که صدای اذان صبح بلندشد‌.کور مال کور مال، وضو گرفت و خودش را به سجاده رساند. بعد ازنماز، انگار صدایی در گوشش زنک میزد:«خستگیهایت را به خدا هدیه کن، اما شاکی نباش. بهشت زیر پای تو، بابت همین زحمتهایت است. والا بهشت را به بهانه نمی‌دهند. این قدر ناشکیبی نکن. به سلامتی خودت وفرزندانت فکر کن. واین مشکلات را برای خدا تحمل کن. ایمان اینجا ظاهر می‌شود نه فقط روی سجاده» زن بسجده رفت، بابت بداخلاقی با فرزندش و غرزدن‌ بر سرخدا، استغفار کردو برخاست تاطلوع صبح، کمی قرآن بخواند. @zedbanoo