صبح یک روز زمستانی سرد در آخرین روز هفته بود روز گذشته حادثه تروریستی تلخی در کرمان اتفاق افتاده و حالم حسابی گرفته است خواستم به بهانه تمرین کلاس نویسندگی از خانه بیرون بزنم تا هم حال و هوام عوض بشه و هم سعی کنم بدون هیچ حس پیش زمینه ای فقط ببینم و بشنوم. وقتی در را باز کردم هوای سردی به سوی صورتم هجوم آورد و درست چند دقیقه بعد اشک از چشمانم جاری شد به سرما حساسیت داشتم مجبور شدم مرتب اشکم را پاک کنم در حالی که نگران بودم دیگران فکر نکنند دارم گریه میکنم اما اشکها راه خودشونو می رفتن. چیزهای مختلفی دیدم مغازههای جورواجور که هر کدام مرتب تغییر میکردند و یا ایجاد میشدند.از خیابان فرعی به خیابان اصلی وارد شدم و مسیری را به سمت چپ پیش گرفتم چند قدم رفتم اما اینبار برگشتم و خواستم برای تنوع وارد خیابان دیگه ای بشم که کمتر از آنجا تردد میکردم.تمرین کلاسم این بود که چه می بینم چه می شنوم و آن دیده ها و شنیده ها چه حسی را بیشتر در من ایجاد میکند.
امیدوار بودم حس خوبی پیدا کنم و راجع به آن بنویسم اما هیچ صدایی غیر از ماشینها نمیآمد.حتی گنجشکها هم خبری ازشان نبود. گهگاهی کسی از کنارم رد میشد و برای لحظهای صدای مبهمی می شنیدم که داشت با موبایل صحبت میکرد چیزی در حد سلام و علیک همه یا شال زده بودن یا ماسک.
مغازه دارها هم که وقتهای دیگر بیرون بودند داخل مغازههایشان چپیده بودند و شیشهها بخار کرده بود به خصوص داخل آش فروشی که روبروی بیمارستان قرار داشت و شاید همراهان بیماری بودند که تند و تند مشغول خوردن آش و حلیم بودند.خانه بتونی نسبتا بزرگی در حال ساخت بود که در کنار ش بنری بود با این توضیح که :خانمی خانه اش را برای اسکان بیماران وقف کرده .کمی جلوتر مغازه خشکشویی بود که از جوی کنار خیابان بخارش بلند میشد و بوی کت پشمی چهارخانه طوسی با خطهای آبی رنگی را میداد که سالها پیش همسرم داشت و براش اتو میکردم . کمی جلوتر به مغازه شیرینی فروشی رسیدم .ناخودآگاه خاطره تلخی به سمتم هجوم آورد .شاید دلیلش این بود که کلاً از دیروز حالم خوب نبود و موجهای منفی با ذوق زدگی مجال یافته بودند که سریع خودشان را به من برسانند .یادم آمد سالها پیش مادرم از این شیرینی فروشی قدیمی معروف برای شب عید شیرینی نخودی خریده بود و و قتی به خانه آورده بود متوجه کپک روی اونها شده بود از من خواست که پسشون بدم و من بر خلاف میلم اینکار را کردم.
وقتی به مغازه رفتم در سمت چپ صفی پر از مشتری بود و در سمت راست پیرمردی بود که صاحب اصلی مغازه زنجیرهای بود آرام جلو رفتم و شیرینی را نشانش دادم و گفتم این شیرینی کپک زده. با حالت بسیار بدی اونو از دستم کشید و پشت ویترین مغازه گذاشت و با حالت توهین آمیزی به من گفت که دروغ میگی و به شاگردش گفت و او ۲۰۰ تومن را جلوی من پرت کرد. حسابی شوکه شدم.آقایی اعتراض کرد که چرا پولو پرت میکنی ؟اما بقیه فقط نگاه کردند.
او نگذاشت دوباره شیرینی را پس بگیرم و ثابت کنم که دروغ نمیگم . همه نگاهم میکردند بغض مجالم نداد که از خودم دفاع کنم پول را برداشتم و بیرون مغازه به مادرم که منتظرم بود دادم و چیزی نگفتم.
حالا یادم آمد که چرا دوست نداشتم از آن مسیر بروم و حالا همه مغازهها برام تازگی داشت.
بدتر از همه اینکه از همسرم خواستم بیاد و از من دفاع کنه اما او قبول نکرد و گفت مهم نیست شب عید از این چیزا زیاد اتفاق میافته.
آدمها چقدر متفاوتند.خانومی که رفته و خانه اش را به بیماران بخشیده وکسی که برای یه جعبه شیرینی ...
به خودم آمدم جلوی مغازه توقف کرده بودم خداروشکر کسی داخل مغازه نبود چون اشکهام داشت بدون حساسیت فصلی ؛ حسابی می بارید