آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_سی_یکم مادلخوشی به آینده نداشتیم فقط چند دست لباس برداشتیم.به این امی
... 🌱🌲 بابای مهران دوباره به ماهشهربرگشت.بایدماهشهرمی ماند.پالایشگاه آبادان از بین رفته بود.پسرها هم که آبادان بودند.من ومادرم و دخترها و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم.یک روز از سر ناچاری و فشار،پرسان پرسان به سراغ دفترامام جمعه رامهرمز رفتم.وقتی دفتر او را پیدا کردم و امام جمعه را دیدم،از او خواستم که به ما یک اتاق بدهدتا با دخترهایم با عزّت زندگی کنم.حتی گفتم" کرایه خانه هم می دهم.شوهرم کارگر شرکت نفت است حقوق می گیرد." امام جمعه جواب داد" جنگ زده های زیادی به اینجاآمده و در چادر های هلال احمرساکن شده اند." گفت" شما هم می توانید با بچه هایتان در چادر زندگی کنید." من که نمی توانستم چهار دختر را توی چادر که در وپیکرنداردو امنیت ندارد نگه دارم.چهارتا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟بعد از اینکه از همه نا امید شدم،خودم هر روز دنبال خانه گشتم،اما جایی را پیدا نکردم. پسرعموی جعفرکنار خانه اش یک خانه ی باغی داشت.وسط باغ ،یک خانه ی کوچکی داشت که سقفش چوبی بودود در تمام سقف،گنجشکهاو پرنده ها لانه کرده بودند.خانه باغی از چوب ساخته شده بودو موش های زیادی در آن زندگی می کردند.بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان،و تمسخر واذیت هایشان،به آن خانه رفتیم.حاضر شدیم با موش وگنجشک زندگی کنیم،اما زخم زبان را نشنویم.البته بعد از رفتنمان به خانه باغی ،زخم زبان ها و اذیتشان جند برابرشد.از یک طرف،موش ها توی ساک و وسایلمان می رفتندو بعضی از لباسها را خورده بودندو گنجشکها روی سرمان فضله می ریختندو از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی می کرد.در خانه ی باغی یک میز قراضه ی چوبی بودکه ما از سر ناچاری وسایلمان را روی آن گذاشتیم.آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت.به بازار رفتم و یک فریمر(وسیله ای شبیه پیک نیک که با نفت کار می کند) و یک بخاری فوجیکا خریدم.از درد بی جایی فریمر را توی توالت می گذاشتیم و هروقت می خواستم غذا درست کنم،آن را توی راهرو می کشیدم و غذا درست می کردم. هر وقت به تنگ می آمدم می نشستم وبه یادخانه ی تمیز و قشنگم در آبادان گریه می کردم.خانه ای که دور تا دورش شمشاد سبز بودو باغچه ای پر از گل وسبزی داشت.اتاق هایی که دیوارهای رنگ روغن شده اش مثل آینه بودو از صافی و تمیزی می درخشید.آشپزخانه ای که از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بذار و بردار می کردم. در کمتر از یک ماه صدام زندگی من وبچه هایم را شخم زد.آواره و محتاج فامیلیرشدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در ححقشان نکرده بودیم. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀