یاران امام زمان (عج)
#
سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور
🥀
#
پارت۱۷۸
جوابی نداشتم بدم چی بهش بگم سرم پایین بودیه جفت کفش چرم براق ودیدم سرموبلندکردم صاحبشوببینم بالبخندشیرین آیدین روبروشدم:الهام جان داری چی به خانوم مامیگی؟ نفس راحتی کشیدم ناجیم ازراه رسید الهام جواب داد:والاهیچی داشتیم خوش وبش میکردیم ایدین اروم گفت:به حرفهای الهام توجه نکن اون بازبانش می خوادآزارت بده لبخندی زدم:به موقع آمدی نمی دونستم درجواب نیش وکنایش چی بگم بروصدات می کنند لبخندی زدوازم جداشددوباره به مخفیگام آشپزخونه برگشتم آیدین شمع هاروفوت کردکیکو برش زد ولی من درکنارش نبودم باباپنجاه درصد شرکت ایران وبهش هدیه دادبه این ترتیب همه هدایاشونو دادن دوباره شروع به رقصیدن کردن محسن ویاسی خنده کنان آمدن پیشم محسن:سلام آبجی گلم تحویل نمیگیری؟ سلام داداشی ببخشید اینجادرگیربودم یاسی:خوبه بابا بزاریدمنم سلام عرض کنم سلام عزیزم خوش اومدی وای خیلی خوشحالم شمارومیبینم محسن:چه خبرآیدا...خوبی؟ آهی کشیدم:خودت بهتر میدونی چطورم لبخندی تحویلم داد:گرصبرکنی زغوره حلوا سازی جوابی ندادم هردوشون باخنده ازمن جداشدن خیلی وقت بودسنگینی نگاه پسری باموهای رنگ کرده وتیپ جلف به من بودازنگاهش فرارکردم اگه آیدین بفهمه پودرش میکنه برای اینکه ازنگاهش فرارکرده باشم تصمیم گرفتم برم اتاقم اینجاحضورمن لازم نبود رفتم اتاق مشترکمون خودمو روتخت پرت کردم چشماموبستم اشک ازگوشه ی چشمم جاری شدخدایامن آیدین ومیخوام پشتم به دربودباصدای بازشدن درچرخیدم.... ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
🌱