#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۹۹
اگه کاری داشتی خبرم کن به طرف دررفت
محسن
سرجاش ایستادولی برنگشت ممنون که برادرخوبی برای آیداهستی
لبخندی زدوسرشوتکان دادورفت بیرون
آیداچندساعت خوابیدومن بهش خیره بودم وقتی داشت بیدارمی شدباز ازترس و وحشتی که دیشب داشت می گفت وناله میکردمنم فقط اشک ریختم چشماشوآروم بازکرد
آیداجان خوبی؟
هیچی نگفت چقدراین دختربخشنده ومهربونه
ایداتوروخدامنوببخش توحال خودم نبودم باصدای خش داری گفت:
دوست ندارم اشک مردزندگیم موببینم
بااین حرفش بال درآوردم دوست داشتم پروازکنم
هرچقدردادزدم دروبازنکردی خیلی ترسیدم سردم بود
دیگه حرفی نزدفقط اشک بودکه ازگوشه چشمش سرازیرمیشد
بعدازدوروزمحسن مرخصش کرد دو روز سخت پرازدرد روحی وجسمی برای آیدای مظلومم دوروزدرسکوت گذشت وبامن حرف نزد به زورمحسن ازدست محسن چندقاشق سوپ می خورد موقع آماده شدن یاسمین وارداتاق شد:
آیداجان منوببخش باورکن منظوری نداشتم به خیال خودم میخواستم کمکی
کرده باشم دل آیدامثل دریابودلبخندبی جونی زد:بخشیدم ولی دیگه باهات درددل نمیکنم
یاسمین لبخندی زدوگونه ی آیداروبوسید:تواین دوسال تاحالا اخم محسن ندیده بودم ولی تواین دو روز اینقدربامن سرسنگین بودکه نگوگفته تاآیدا تورونبخشه منم نمی بخشمت تازه یه سیلی خوردم
آیداخنده ی بی جونی کرد:حقته اگه تویه سیلی خوردی من کلی کتک خوردم خلاصه بین این دودوست آشتی برقرارشد خوش به حال یاسی
باکمک یاسی لباسش وپوشید وقتی وارحیاط بیمارستان شدیم.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138