آنچنان مست دم میخانه ای افتاده ام سر به می جوش می خمخانه ای بنهاده ام آنقدر می نوشم ومست از این خانه روم گوئیا بد این در میخانه را بفشرده ام درخرابات حریم حرمت مستانه هم مست بودم کاندر میخانه را بگشاده ام عزتی در نفس دارم که نیالودم به کس خرمنی از یاس دارم بر سر سجاده ام سربه سر گوهره وجودم از در یتیمان است وبس تا نانگارد کسی هرگز که من بیچاره ام من که مستانه به درگاه سخاوتمند دوست میروم‌تا همه دانند بدین ره سالها آواره ام تو که مهر آور هر مهری عزیزی مهربان زان شرابی نوش کن کز مستیش مستانه ام همچو موری که از این گسترده خوان خسروی منعم از انعام دوست گردم وبه التجاء آمده ام ۰۰ اسکارلت