🦋قسمت اول
🦋سرگذشت زندگی عروس بندر
همسایمون نذری مبدادن..هر سال شهادت حضرت رسول..اش شله قلم کار که خیلی دوست داشتم..از ذوقم تا چند روز قبلترش شکممو صابون میزدم و هی میگفتم کی ۲۸ صفر میشه..
ازون سالهای پربرکت بود
و میتونستیم ظرف یا قابلمه ببریم برامون بکشن.
گفتم مامان اگه روت نمیشه ..نشه خوب من میرم..
مگه چیه نذریه دیگه..
نمیدونم مامان ایناها یه قابلمه کوجیک رو میره اگه خیلی دوست داری بردار و ببر و خیلی سلام برسون..بگو مامانم دسش بند بود نتونست خدمت برسه نظرتونم قبول..سر راه داداش بی پدرتم بیدار کن بره سراغ یه لقمه نون..با ابنکه خودمم زیادروم نمیشد اما واسه اینکه حداقل ثابت کنم به خودم که این چیزا عار نیست..رفتم بهترین مانتومو پوشیدم و شال مشکی هم سر کردم یه کم نرم کننده به پوست و لبم زدم و تااومدم برم یادن افتاد داداشموبیدار نکردم ..
مهدی بیدار شو..مهدی جان
پاشو ظهره
داداشی ...بیدار نشد از بس شب قبلش تا صبح سر منقلش بود..
بی خیال شدم و کفشامو پوشیدم و رفتم دمه در خونشونخیلی شلوغ بود ..ترجیح دادم وایسم تا نوبتم بشه و رفتم گوشه دیوار وایسادم و به غیراز اشرف خانم همسایمون که مامان دوستمم بود با کسی سلام علیک نکردم چون اصلا حوصله همسایه هارو نداشتم..خانم شما اش میخوای باید وایسی تو خود صف اینطوری که نوبتتون میدین به یکی دیگه ..ممنون مهم نیست یا قسمتم میشه یا نمیشه صف کلافه میکنه ادمو..سرم تا اونموقع پایین بود ..به محض اینکه سرمو بالا گرفتم تا باقی حرفمو بگم مثل چوب هنونجا خشک شدم..وای این پسره چه بزرگ شده اسمش چی بود ..شاهرخ..شاهین..اها شروین
ادامه دارد....