💢پارت صدو پنچ 💢تاوان یک گناه 💢ارسالی از اعضا(مهدا) فصل زمستون داشت شروع میشد هوا سرد بود رقیه خانم بقیه رفته بودن جنگل تا چوب برای بخاری جمع کنن که زمستون برای بخاری چوب داشته باشن منم مشغول گشتن بودم که چوب پیدا کنم یهو دیدم یه بره توی رودخونه افتاده و دست و پا میزنه لباس گرم رو در آوردم تا نجاتش بدم ولی خودم خیس شدم وقتی بیرونش آوردم لباس گرمم رو دورش پیچیدم که سرما نخوره تا سبحان من دید زود آمد آتیش روشن کرد ولی مثل بید میلرزیدم تا خشک شدم و نجمه می خواست لباس گرم خودش رو بده قبول نکردم شب تب کردم و حالم بدتر شد هیچ دارو گیاهی برام اثر نداشت مجبور شدن فردا صبح ببرن شهر بیمارستان همراه سبحان و رقیه خانم رفتم نجمه چون حامله بود گفتن بمونه خونه بیمارستان بستری شدم حالم اصلا خوب نبود داشتم تو تب می سوختم گاهی هم لرز می کردم سبحان از ترس اینکه بلای سرم بیاد و خانزاده تنبه شون کنه رفت و همه چیز رو به سعید گفت سعید هم چون نگرانم بود سریع آمد بیمارستان دیدنم _طاهره کجاست ؟؟ _سلام خانزاده تو اتاق هست آمد بالای سرم _طاهره جان چی شده؟؟ دست به پیشونیم کرد _چرا این قدر تنش داغه ؟؟ _خانزاده دارو دادیم تا ظهر بهتر میشه _وای به حالتون اگه اتفاقی براش بیفته فهمیدین ؟؟ از ترس پرستار رنگ به رو نداشت _شب میام ببینم بهتر شده وگرنه من میدونم شما ادامه دارد....