#خاطرات_آمرین
منتظر بودم تا اتوبوس🚃 برسه به خودم گفتم اصلا به توچه!🤔
چکار داری دیگران گناه میکنن و آروم قرار نمیگیری😬 و تذکر میدی!!!
تو که میترسی مبادا خواهر و برادرت بدونن تو بی تفاوت نیستی به وضعیت جامعه و حرف بشنوی که به تو چه ربطی داره😑 کظم غیظ کنی و کلی دلیل و منطق بیاری که ما وظیفمونه به تکلیفمون عمل کنیم.💪
گفتم حالا یه مدت بی تفاوت باش.🤔😶تذکر نده و...🤢
گوشیم رو نگاه کردم📱 یه گروه کتاب صلواتی📚 دارم خیلی به ندرت بهش سر میزنم.مطالبش رو هم پیگیری نمیکنم.🙈فقط به این خاطر در گروهشون هستم که اگر کتابی نخواستم هدیه بدم یا کتابی رو هدیه بگیرم.🎁
یه دفعه نمیدونم چی شد رفتم تو این گروه و چشمم افتاد به.....
میخکوب شدم.😳هنگ کرده بودم.مثله اینکه یه سطل آب سرد ریخته باشن روی سرم، روبروم رو نگاه میکردم و اشکام ناخودآگاه سرازیر میشد.😭😭😢
اتوبوس رسید.نشسته بودم و فکر میکردم به اینکه
چجوری میتونی یک لحظه بی تفاوت باشی😔🤔 و امر به معروف و نهی از منکر رو جدی نگیری؟؟؟!
چقدر مدیون این گل های🌹🌹🌹 ناشناخته هستیم👇