📌 *ماجرای رزمنده ای که زنده زنده سوخت، اما آخ نگفت....*
🔹️ *شهید سید مرتضی آوینی* روایت میکند که :
*حسین خرازی* نشست ترک موتورم که به منطقه عملیاتی برویم بین راه، به یک نفربر پی ام پی و تانک برخوردیم که در آتش می سوخت.
◇ *فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!*
◇ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
🔹️ *جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد!*
*و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!*
🔹️ بلند بلند فریاد می زد:
خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!
◇ *خدایا!*
*الان سینه ام داره می سوزه!*
*این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه!*
◇ خدایا!
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
◇ *خدایا!*
*صورتم داره می سوزه!*
*این سوزش برای امام زمانه!*
*برای ولایته!*
*اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!*
◇ آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،
◇ *خدایا!*
*خودت شاهد باش!*
*خودت شهادت بده آخ نگفتم!*
🔹️ آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
◇ بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
◇ *حال حسین آقا خرازی از همه بدتر بود.* دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:
◇ *خدایا!*
*ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟*
*ما فرمانده ایناییم؟*
*اینا کجا و ما کجا؟*
*اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه*
*جواب اینا رو چی می دی؟*
🔹️ *زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.*
*تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن من خیسِ اشک شد.
◇ *شهید سردار حاج حسین خرازی*
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
پدر پیر شهیدی که به عشق ایمان داشت
سوخت از داغ پسرهای جوان، هیچ نگفت
🔹️ *صبحانه ای با شهدا*
✳️
#قرارگاه_فرهنگی_عمار
🆔
@ammar_enghlab