─┅══✿🍃🕋🕋🍃✿══┅─
❥︎◁عصر عاشوراست، دشمنان برای غارت خیمهها هجوم آوردهاند، کودکان اهلبیت علیهمالسلام بر اثر تشنگی در خطر هلاکت هستند، هنگامی که آب را برای رقیه سلام الله میبرند، آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوی قتلگاه حرکت کرد، یکی از سپاهان دشمن پرسید ..کجا میروی؟،
❍ حضرت رقیه سلام الله فرمود ...بابایم تشنه بود، میخواهم او را پیدا کنم و برایش آب ببرم، او گفت...آب را خودت بخور، پدرت را با لب تشنه شهید کردند! ، حضرت رقیه سلام الله در حالی که گریه میکرد، فرمود ..پس من هم آب نمیآشامم. رقیه.... پدرم تشنه است، تا او آب نخورد، آب نمینوشم
❀ گفته شده حضرت رقیه خیلی گریه میکردند که از شدت گریه زنان اهل بیت به گریه افتادند بعد میگوید از شدت گریه زنان آل طه، یزید از خواب بیدار میشود و میپرسد که چه شده است، که به او میگویند کودک حسین خیلی بی تابی میکند و یزید دستور میدهد سر مبارک امام حسین را نزد رقیه علیهاالسلام ببرند.
─┅═══༅𖣔1⃣9⃣𖣔༅═══┅─