سيره صالحان (۴) جوانمردان نيكو خصال: در تفسير منهج الصادقين آمده است كه: اصحاب رقيم سه نفر بودند كه از شهر خود به علت برخى مشكلات بيرون آمدند. آنان در بيابان گرفتار باران شدند و به ناچار در دامنه كوهى به غارى پناه بردند. هنگامى كه در داخل غار قرار گرفتند در اثر باران و جريان سيل سنگ بزرگى از بالاى كوه غلتيده و راه خروجى غار را مسدود نمود. و روز روشن بر آنان تاريك گرديد. در اين حال اميد آنان از همه جا قطع شد و به غير از استمداد از خداوند متعال راهى باقى نماند. يكى از آنان گفت: خوب است كه هر يك از ما نمونه اى از عمل خالص خود را، در پيشگاه پروردگار متعال وسيله قرار داده و به اين طريق از خداوند رحمان نجات بخواهيم. دو دوست ديگر سخن او را تصديق كردند. يكى از آنان گفت: اى خداوند بزرگ و اى داناى آشكار و نهان! تو خود مى دانى كه من روزى كارگرى را اجير كردم، در آخر روز وقتى مزد او را مى پرداختم او به مبلغ معين راضى نشد و از من قهر كرد و رفت. من با مزد وى گوسفندى خريدم و آن را جداگانه پرورش ‍ دادم و در زمانى كه او از من غايب شده بود، (در اثر توليد مثل ) گوسفندان زيادى براى وى را فراهم آوردم. بعد از مدتى آن مرد آمده مزد خود را از من طلب كرد، من وى را به سوى آن گوسفندان بردم و گفتم اين ها مال تو است. اول باورش نشد اما بعد از اندكى گوسفندان را از من تحويل گرفت و رفت. خداوند! اگر اين كار من با خلوص نيت و در راه رضاى تو بوده است ما را از اين گرفتارى نجات بده! در اين هنگام ديدند آن سنگ بزرگ تكانى خورد و مقدارى كنار رفت. دومى گفت: پروردگار! تو مى دانى كه من دختر عمويى با كمال و زيبا چهره داشتم در دوران جوانى شيفته او شدم تا اين كه روزى در محل خلوتى او را يافتم، خواستم كه كام دل برگيرم اما آن دختر گفت: اى پسر عمو! از خدا بترس و پرده درى مكن. من با اين سخن به ياد تو افتادم و بر هواى نفس خود غلبه كردم و از گناه صرف نظر نمودم. خدايا! اگر اين كار را من از روى اخلاص نموده ام و رضاى تو را منظور نظر داشته ام ما را از اين غم رهانيده و از هلاكت نجات بده! در اين هنگام مقدارى ديگر از سنگ به كنار رفت و روشنائى بيشترى به داخل غار تابيد. سومى گفت: بارالها! تو مى دانى كه من پدر و مادر پيرى داشتم كه از شدت پيرى قادر به حركت نبودند و من در همه حال به آنان خدمت مى كردم. شبى مادرم از من آب خواست، من آب آوردم ديدم خوابش برده، آب را در دستم بالاى سر او نگاه داشتم تا مادرم بيدار شود و آب به او دهم. تا صبح آب را در دستم نگاه داشته و بيدار نشستم كه مبادا مادرم بيدار شده و تشنه بماند و خجالت بكشد كه از من آب بخواهد. ولى مادرم تا صبح بيدار نشد و من هم او را بيدار نكردم كه مبادا آزرده خاطر شود. خداوندا! اگر اين عمل من براى رضاى تو بوده اين در بسته را به روى ما بگشا و ما را از اين گرفتارى رهائى ده! در اين هنگام تمام سنگ به كنار رفت ، و هر سه نفر به لطف الهى با سلامتى و خوشحالى از غار خارج شده و به سفر خود ادامه دادند. @amn_org