🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷
#داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۵ 🌷
🇮🇷 حسن به نواب گفت :
🌹 داداش نواب !
🌹 نمی خوای بگی چطوری زنده شدی ؟
🇮🇷 نواب لحظه ای سکوت کرد و گفت :
🌸 وقتی موجودات فضایی ، سرمو قطع کردند
🌸 و بعد از متفرق شدنشون ،
🌸 پیرمرد خوش چهره ای ، ظاهر شد .
🌸 سر منو برداشت
🌸 و روی بدنم گذاشت
🌸 با اینکه مرده بودم ،
🌸 اما کاملا احساسش می کردم
🌸 و صداشو می شنیدم که داشت مدام
🌸 جمله " هو یحیی و یمیت و هو علی کل شی قدیر " را تکرار می کرد .
🌸 که ناگهان ، جان به بدنم برگشت .
🌸 آروم چشامو باز کردم
🌸 و از دیدن اون پیرمرد ،
🌸 هم تعجب کردم و هم ترسیدم .
🌸 گفتم : شما کی هستی ؟!
🌸 پیرمرد هم لبخندی زد و گفت :
☘ من خضر هستم .
🌸 گفتم : کدوم خضر ؟!
🌸 پیرمرد دوباره با تبسم گفت :
☘ همون خضری که
☘ در داستان موسای پیامبر بود ؛
☘ بنده به امر مولا و برادرم ،
☘ امام رضا علیه السلام ،
☘ وظیفه دارم تا نگهبان و حافظ شما باشم .
🌸 گفتم :
🌸 یعنی اون خوابی که در حرم امام رضا دیدم
🌸 همه اش واقعی بود ؟!
☘ خضر گفت : بله
🌸 من به فکر فرو رفتم ، کمی آروم شدم
🌸 بعد گفتم :
🌸 استاد ! من مرده بودم ؟
☘ خضر گفت : بله ؛
☘ سرت رو از تنت قطع کرده بودن
🇮🇷 گفتم :
🌸 اون وقت من چطور زنده شدم ؟!.
🌸 خضر گفت :
☘ من به اذن خداوند ،
☘ زندگی دوباره ای به تو بخشیدم .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla