🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_57 رسیدم بیمارستان سریع پیاده شدم‌ و دویدم سمت اتاق بابا همه جمع شده بودن رفتم جلو دیدم مامان
همین که وارد شدم تمام حرفای زهرا یادم اومد،یاد بچگی هام افتادم زمانی که من و علی توی کلاس های مسجد بودیم،قرآن یادمون میدادن،اردو میرفتیم خیلی اون موقع ها خوش میگذشت،حدود ۸سالم بود که میرفتم،یه اتاقی بود بهش میگفتن خیمه کودکان دو روحانی بسیار خوش اخلاق که فقط دوست داشتم پیشش بمونم حتی اگه جایزه هم بهم نمیدادن برنامه کودک پخش میکردن با یه پروژکتور،همه مینشستیم نگاه میکردیم بعدش به هرکی که ساکت تر بود جایزه میدادن... اما یه روز همه اون خوشی ها تموم شد وقتی که بابام از این کلاس ها باخبر شد و منعم کرد که دیگه برم مسجد و با اون بچه ها بگردم میگفت اینا همه شون بیکارن به درد نمیخوره باهاشون رفیق بشی همه شونو ازم گرفت فقط نتونست علی رو جدا کنه با یاد آوری خاطراتم لبخندی روی دلم نشست،رفتم داخل وارد یک راه رویی حدودا با عرض ۲ و طول ۳۰ متر شدم سقف به صورت هلالی شکل بود که از اون سربند های یا زهرا،یاحسین،لبیک یا خامنه ای،کلنا عباسک یازینب و...با رنگ های سبز،سفید،قرمز و سیاه زده بود کل اون راهرو گونی سنگری بود،سمت چپ چند تا غرفه بود: اولی،خونه گلی بود و در سوخته نیمه باز که از پشتش چادری نمایان بود و یک تابوت نمادین گل کاری شده که داخش چراغ سبز بود و بعدشم یک چاه که داخل ال ای دی با رنگ سبز روشن بود غرفه بعدی قیام عاشورا رو نمایش میداد،دستان بریده حضرت عباس که خون ازشون میچکید،صحنه طلب آب کردن امام حسین برای حضرت علی اصغر و برخورد تیر حرمله با طفل و آتش زدن به خیمه ها و فرار زنان و بچه ها غرفه بعدی شهدای جنگ تحملی رو نشون میداد و جملات امام خمینی رو،چند سنگر و کلاه خود قدیمی تیر خورده،چفیه های سیاه و سفید،عکس های شهدا و جملاتشون:اگر میخواهید به مملکت آسیبی نرسد پشتیبان ولایت فقیه باشید و چند فانوس کوچک ادامه دارد..... ✍ط، تقوی @andaki_tamol