🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_83 شروع به غذا خوردن کردیم،انواع خوردنی ها گذاشته بود از گوشت شتر،مرغ،گوسفند و گاو تا دوغ و م
با علی همراه شدم و لابه لای جمعیت حرکت کردیم ، بعد از حدود نیم ساعت کم کم گنبد و بارگاهی نمایان شد علی ایستاد دست به سینه گذاشت و لب زد: _السلام علیک یا ابالحسن امیرالمومنین عمق نگاه و قطرات جمع شده اشک توی چشماش خبر از دلتنگی فراوانی میداد ، حرکت کردیم اما دیگه صحبتی بینمون رد و بدل نمیشد و فقط صدای سر و صدای اطراف به گوش میرسید رسیدیم نزدیک حرم علی رو به هم گفت: _امین خیلی دوست دارم برم حرم ولی اول بریم یه جایی پیدا کنیم که استراحت کنیم _باشه رفتیم حدود یک ساعتی گشتیم تا یه مسجدی پیدا کردیم که جا داشت ، نشستیم و وسایل رو جا ساز کردیم، علی رو بهم لب زد: _میخوام برم حرم _خسته نیستی؟ _چرا ولی نمیتونم نرم _باشه،باهم میریم _پس بریم بلند شدیم از مسجد زدیم بیرون و رو به حرم قدم برداشتیم هر لحظه که نزدیک تر میشدیم عظمت گنبد و بارگاه رو بیشتر حس میکردم ، حسی که قابل وصف نیست ، حس کوچک بودن حقیر بودن جلوی اون حرم حس پوچی بهم دست داد ، اینکه در برابرش هیچی نیستم و هرچه بیشتر نزدیک میشدم شدت این حس بیشتر میشد ادامه دارد.... ✍️ط،تقوی 🌐 @andaki_tamol