#پارت_84
با علی همراه شدم و لابه لای جمعیت حرکت کردیم ، بعد از حدود نیم ساعت کم کم گنبد و بارگاهی نمایان شد
علی ایستاد دست به سینه گذاشت
و لب زد:
_السلام علیک یا ابالحسن امیرالمومنین
عمق نگاه و قطرات جمع شده اشک توی چشماش خبر از دلتنگی فراوانی میداد ، حرکت کردیم اما دیگه صحبتی بینمون رد و بدل نمیشد و فقط صدای سر و صدای اطراف به گوش میرسید
رسیدیم نزدیک حرم علی رو به هم گفت:
_امین خیلی دوست دارم برم حرم
ولی اول بریم یه جایی پیدا کنیم که استراحت کنیم
_باشه
رفتیم حدود یک ساعتی گشتیم تا یه مسجدی پیدا کردیم که جا داشت ، نشستیم و وسایل رو جا ساز کردیم، علی رو بهم لب زد:
_میخوام برم حرم
_خسته نیستی؟
_چرا ولی نمیتونم نرم
_باشه،باهم میریم
_پس بریم
بلند شدیم از مسجد زدیم بیرون و
رو به حرم قدم برداشتیم
هر لحظه که نزدیک تر میشدیم
عظمت گنبد و بارگاه رو بیشتر حس میکردم ، حسی که قابل وصف نیست ، حس کوچک بودن حقیر بودن
جلوی اون حرم حس پوچی بهم
دست داد ، اینکه در برابرش هیچی نیستم و هرچه بیشتر نزدیک میشدم شدت این حس بیشتر میشد
ادامه دارد....
✍️ط،تقوی
🌐
@andaki_tamol