🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_۲۹ خونه ی بسیار کوچکی که دو نفر به زور داخلش میرفتن‌ با دیوار هایی از جنس آهن،سقفی از جنس کار
۳۰ تاریکی هوا خبر از رسیدن وقت شام میداد و گرسنگی هم اون رو تأیید میکرد،زهرا میز شام رو چیده بود و خودش رفت به سمت اتاق خودش،ما رفتیم دور میز نشستیم و حسین که از نبودن زهرا تعجب کرده بود پرسید _عمو خاله چرا نمیاد؟ _اون اتاق خودش غذا میخوره،راحت تره _خب بیاد هممون پیش هم بخوریم _خودت برو بهش بگو از صندلی پایین رفت و به سمت اتاق زهرا قدم برداشت،نمیدونم چی بینشون گذشت که بعد از چند دقیقه دیدم حسین با لبانی خندون داره میاد و زهرا هم با چادر رنگی پشتش حرکت میکنه،اما زیاد سر حال نبود اومد نشست و زیر لب سلامی کرد،معلوم بود نه علی و نه زهرا اصلا راحت نیستن،علی نمیتونست سریع غذا بخوره اما زهرا مقداری تند کمی از غذاشو خورد و پاشد رفت حسینم زیر گوش من گفت: _عمو،خاله چشه؟عمو علی هم یه طوریه! نمیدونی چشونه از حرفش لبخند روی لبام نشست،جوابشو دادم _عمو علی دوستمه ، خاله زهرا هم آبجیمه،به قول اونا نامحرمن برا همین پیش هم راحت نیستن _آها،پس بگو خب همون اول میگفتی من که تعجب کرده بودم از کجا این چیزا رو میفهمه ازش سوال کردم که تواز کجا این چیزا رو میدونی و جواب داد: _یه سال پیش قبل اینکه مامانم فوت کنه وقتی مردی میومد چادر سرش میکرد،ازش پرسیدم که چرا اینطور میکنی میگفت:این آقا نامحرمه خوب نیست زن و مرد نامحرم باهم راحت باشن لبخندی نثارش کردم و شروع کرد به ادامه غذاش یه مسئله ذهنمو به خودش مشغول کرد:قبل از فوت مادرش حتما خونه داشتن پس چرا الآن آوارست؟ اما حرفی نزدم و نخواستم خوشحالیش رو از بین ببرم بعد از غذا رفتیم نشستیم پای تلویزیون،حسین که غرق در فیلم شده بود ولی علی اومد کنارم نشست و گفت حالا بگو ببینم این بچه کیه؟ به آرومی طوری که حسین نشنوه کل جریان رو براش تعریف کردم البته از موقعی که حسین رو دیدم و حرفی از ناراحتی خودم نزدم،اما علی میخواست بدونه چرا ناراحت بودم و پرسید موقعی که رفتی خیلی به هم ریخته بودی چت بود؟ نمیخواستم حرف از گول خوردنم بزنم،حرف از نامردی ها بزنم،از بی مرامی ها و دروغ ها به همین خاطر نفس سنگینی بیرون دادم و گفتم: بیخیال ،الآن که حوصله توضیحشو ندارم اگه شد بعدا برات میگم. علی هم دیگه چیزی نپرسید،هدفون زد تو گوشش و داشت سخنرانی گوش میداد که صداش هم به من میرسید اما توجه نمیکردم کم کم حس کنجکاویم گل کرد و گوش دادم مقداری که گوش دادم سخنران یه حرفی زد که فکرمو خیلی درگیر خودش کرد ادامه دارد.... ✍ط، تقوی @andaki_tamol