📚حکایتی کوتاه...
✍ *پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند
پس از چند بار دست و پا زدن گفت تا او را بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست و دیگر هیچ نگفت
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
حکیم گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بود و قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
✨به راستی قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...*
@andakisabrsaharnazdikas