یس ماست .
گلوله امد وامد وامد ونزدیک سنگر تازه تاس
یس شده ما منفجر وگل ولای به اسمان برخواست وبه دنبال ان صدای اخ اه ناله هم شنیده می شد .
مهدی رجبی از یک طرف ترکش خورده بود ...
شریعتی ترکش به رانش خورده وشکسته بود ....
سید کریم حسینی از ناحیه ماهیچه پا داغون شده و خون فوران می زد ...
یک نفر هم با صورت روی زمین افتاده بود وبی صدا .....
در این جمع فقط بنده سالم مانده بودم....
اقایان رجبی وشریعتی خودشان را لنگان لنگان از معرکه کمین دور کردند....
سید کریم که اوضاع خوبی نداشت را به داخل سنگر تازه تاسیس کشیدم....
لحظات به سرعت می گذشت .
بچه های داخل خط به این انفجار مشکوک شده بودندو برای کمک رسانی به سمت کمین می امدند....
رفتم سراغ فردی که ارام روی زمین خوابیده بود .
کسب نبود بجز محمد منصوری که بی صداروی زمین افتاده بود هر چه تلاش می کردم از زمین بلندش کنم انگار رمقی برایم نمانده بود وشاید محمد سنگین شده بود ونمی خواست انجا را ترک کند .
با هر زحمتی بود او را به روی دوشم انداختم وتا این لحظه نمی دانستم از کدام ناحیه زخمی شده است فقط به فکر خارج کردن او از این منطقه بودم .....
....در حالی که بدن مطهر محمد روی دوشم بود هن هن کنان سنگر کمین را ترک می کردم ......
کم کم احساس کردم ناحیه گردن وبعد ناحیه کتفم دارد گرم می شود تا از کمین خودم را بیرون کشیدم گرما تمام بدنم را فرا گرفته بود واین گرما از خونریزی ناحیه ترکش خورده سر محمد بود که از گردنم شروع شده بود و به تمام بدنم سرایت کرده بود ...
محل اصابت ترکش دقیقا پشت سر محمد دقیقا پشت گوش راست او خورده بود .......
و خون جاری بود .....
به خط خودمان رسیدم وبدن مطهر محمد را روی زمین گذاشتم واز بچه هایی که داشتند به کمک ما می امدند التماس می کردم......
به داد محمد برسید ....
پشت سرش ترکش خورده ....
خونریزی سرش را بند بیاورید ......
اما انگار دیگه دیر شده بود ....
در طول مدت عمرم بیاد ندارم اینطور التماس کسی را کرده باشم .....
امبولانس رسید ....محمد را در امبولانس گذاشتند وامبولانس با سرعت از خط خارج شد....
وامبولانس دومی هم بقیه مجروحان را برد ....
نشسته بودم ومات ومبهوت به خاکریز نگاه می کردم وانگار هنوز باورم نمی شد که چه شده.....
در همین حین برادر عزیزتر از جانم حاج ناصربابایی
با موتور از راه رسید ...
وقتی حال وهوای مرا دید که از سر تا پا با خون یکی شده بودم ومات ومبهوت ساکت نشسته بودم اشاره کرد پشت موتورش سوار شوم ...
بوی خون تازه مشامم را به جد ازار می داد....
نا خواسته سوار موتور حاج ناصر شدم وموتور به سمت اولین اورژانس خط ( به نام شهید پیکری ) به راه افتاد ....
وقتی به اورژانس رسیدیم ورفتیم به سمت سوله ، برادران بهداری مرا با این اوضاع دیدند فکر کردند من هم زخمی شده ام واصرار داشتند که من روی تخت اورژانس بخوابم .....
ولی من مرتب تکرار می کردم که من چیزیم نیست..... .
چشمم افتاد به گوشه اورژانس وتختی که یک نفر روی ان خوابیده بود ویک ملحفه سفید رویش کشیده بودند ....
درست است او کسی نبود جز محمد منصوری نوش ابادی....
که از این لحظه کلمه شهید را باید به اسم او اضافه می کردیم .
به گوشه دیگر سنگر نگاه کردم سید کریم را دیدم با ان چهره سفید ونورانی در حال ذکر گفتن بود......
معلوم بود خیلی درد می کشد ( ماهیچه پایش کامل رفته بود) پیشانیش را بوسیدم ....
سراغ بچه ها را می گرفت مانده بودم به اوبگویم چه اتفاقی افتاد یا نه .....
یا اصلا بگویم تخت بغل دستی شما یکی از همرزمانت خوابیده راحت راحت......
..
ولی تشخیص دادم فقط با خنده ونگاه خاموش جواب سوالش را بدهم ....
کار ما تمام شد امبولانس سید کریم را سوار کرد وبه سمت اروند راه افتاد ....
حاج ناصر به بنده گفتند لباسهایت را دربیاور و همین جا یک دوش بگیر....
بوی خون باقیمانده در لباس وبدنم واقعا ازارم می داد....
از حرفش استقبال کردم ورفتم حموم صحرایی که با چهار تا پلیت درست شده بود ....
از حمام که امدم بیرون لباسهای نو توسط حاج ناصر اماده شده بود ....
پوشیدم وبا موتور حاج ناصر برگشتیم داخل خط فاو ام القصر...
کنار سنگر گروهان مرا پیاده کرد وتوصیه به استراحت ......
داخل سنگر که شدم رفتار ۲۴ ساعت قبل از شهادت شهید محمد منصوری مانند فیلم از جلو چشمم گذر می کرد.....
....ناخواسته رفتم به سمت مفاتیح الجنانی که دیشب محمد تا صبح در دست داشت وشب رابا ان بصبح رسانده بود. ...
بی حوصله بودم صفحات مفاتیح الجنان را بی هدف ورق می زدم صفحات مفاتیح از قطرات اشک شب گذشته محمد نم کشیده بود وبه نوعی باد کرده بود ....
مفاتیح را بستم ....
سر جایش گذاشتم ......
واین شعر را با خودم زمزمه می کردم
" در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند "
ندادند ندادند ندادند ....
خداوند