------------------"بسمه‌تعالی"------------------ [ *از بوبیان تا بصره* ] - *ناگفته‌هایی از عملیات بیت‌المقدس هفت* - *راوی و نویسنده : عبدالخالق فرهادی‌پور* - *قسمت ششم* *"مرثیه اسارت"* عراقی‌ها دستهای ما را محکم با سیم و طناب بستند و چند قدم آنطرف تر بردند هنوز نگاهم ناباورانه به اطراف و مخصوصا به سمت ایران و مواضع خودی بود و امید داشتم اقدامی برای نجات مان بشود و با شناختی که از رحیم قنبری و کادر گردان ثارالله داشتم با خودم گفتم غیرممکن است اینها به راحتی ما را رها کنند و اقدامی برای نجات ماچند نفر نکنند و حتما اوضاع طوری بوده که نتوانسته اند و ... همینطور که بدستور افسر عراقی مارا حرکت دادند که به عقب منتقل کنند ناگهان چشمم به پیکر یکی از نیروهای خودمان افتاد که او هم تا اینجا آمده بود ولی متاسفانه در اثر گرمازدگی و تشنگی و عطش بیهوش افتاده بود، دقت کردم دیدم دانشجوی عزیزمان آقای شجاع الدین است که بسیار جوان مودب و وارسته و فرهیخته ای بود که اهل شهرستان برازجان بود و چون چهره اش با کمی ریش کم پشت و حالت پروفسوری بود و در عملیات هم خیلی مجاهدت کرد و حتی با چندنفر از نیروها اقدام به رساندن آب و مهمات کردند او را شناختم ، دیدم مظلومانه و بیهوش افتاده بود که قطعا از شدت گرمازدگی و تشنگی بیهوش شده بود و از بس نگاه نگرانم به روی چهره نورانی این بزرگوار قفل شده بود یکی از عراقی ها با فریاد به ما تفهیم میکرد که او از بین رفته و میگفت موت موت و... اینجا برای لحظاتی کربلا و ظهر عاشورای امام حسین ع برایم تداعی شد و انگار دقیقا هر لحظه در جای جای این دشت سوزان شلمچه کربلا و عاشورا تکرار میشود و جگرسوزتر این بود که این دلاور عزیز آقای شجاع الدین در چند قدمی آبگرفتگی شلمچه بر زمین افتاده بود و چون اباعبدالله الحسین ع و یارانش که در کنار شریعه فرات تشنه لب به شهادت رسیده بودند نقش بر زمین شده بود😭 و باید در تاریخ ثبت شود و همه و مخصوصا نسل‌های آینده بخوانند و بدانند که حفظ آب و خاک و ناموس و شرف و عزت و دین این مرزوبوم به راحتی و مجانی میسر نشده و پیکر مطهر هرکدام از این جوانان و شهدای تشنه لب چون شهیدان شجاع الدین، محمد نظرپور، حسین رضایی، خانباز قاسمی، اصغر حسن زاده، اسدالله توانا، عبدالمحمد فیروزی و... مانند اینها سندهای پر افتخاری هستند که قطعا می‌توانستند زندگی راحتی داشته باشند یا ادامه تحصیل دهند و... اما غیرت و مردانگی آنها و درسهایی که از مکتب و قیام امام حسین علیه السلام گرفته و پدرومادر بزرگوارشان آنها را حسینی پرورش داده بودند به ندای هل من ناصر ینصرنی امامشان لبیک گفته و عزت را به ذلت ترجیح دادند ونگذاشتند حتی یک وجب خاک ایران اسلامی تسلیم دشمن شود و سینه های خودرا سپرکردند تا ایران اسلامی تجزیه و نابود نشود و... (آب شرمنده ایثار علمدار تو شد)😢😢😢 تشنه لب هیچ مسلمان نکشد کافر را ،،، تو چه کردی که لب تشنه شهیدت کردند😭😭😭 هرچند دستهای مان بسته و اسیر بودیم لیکن واقعا شرمنده بودم که نمیتوانم کاری برای آقای شجاع الدین و این مدافع اسلام و ایران بکنم و گفتنش هم آسان نیست چه رسد به دیدن این صحنه های عاشورایی ، و امروزکه اینها را می‌نوشتم و یاد آن وقایع سخت و نحوه شهادت این عزیزان افتادم اشک و زاری بر مظلومیت این سرداران واقعی ایران امانم را بریده بود و چندبار نوشتن را متوقف کردم 😭 پس از چند دقیقه و با دستور افسر عراقی مارا حرکت دادند و تا اینجای کار حتی یک قطره آب هم به ما ندادند و فقط ناسزا و توهین و مشت و لگد و... خیلی تشنه و خفه بودیم و نگران سید کاظم که واقعا تا اینجا عجیب زنده مانده بود و خونهای زیادی بر اثر اصابت گلوله از بدنش خارج شده بود و او هم تشنه تر از من بود و باز هم به او میگفتم مقاومت کن و ایستاده باش تا تکلیفمان معلوم شود و این کلمات را بنده به او میگفتم اما باید خودتان را در آن شرایط حتی برای لحظه ای قرار دهید تا کمی متوجه شویم که واقعا از توان انسان خارج است ، به هر حال ما را مقداری پیاده به سمت مسیری به عقب بردند و انگار منتظر بودند کسانی بیایند و مارا تحویل آنها بدهند و چند گلوله توپ که از طرف ایران شلیک شده بود در اطرافمان به زمین خورد و به همین هم دلم خوش شد که شاید یکی از این گلوله ها راحتمان کند و هرچه باشد بهتر از اسارت است و... در این هنگام یکی از بدترین زجر ها را نصیبمان کردند و از ترس اینکه فرار یا اقدامی نکنیم ما را داخل یک سنگر تعجیلی که فقط یک پلیت آهنی بعنوان سقف آن قرار داده بودند و کاملا داغ و گداخته شده بود وهیچ چیزی هم مانند خاک یا گونی و... روی آن نبود و فقط همان پلیت آهنی بود و آن سنگر فضای تنگی داشت قرار دادند تا ماشین بیاید و مارا به عقب ببرند ،واقعا جهنم به معنای واقعی را تجربه کردیم و انگار ما را داخل مایکروفر کرده بودند و با حرارت بسیار بالا داشتیم میس