ی داد و هم اکبر شیروانی در این خصوص شروع کرد به تعریف از خاطراتش در مورد یک اتفاق عجیب و در مورد آزمایش قرار گرفتن سخت و جالب در این خاطره و ... خیلی مرا به فکر فرو برد و دیدم با اینکه اکبر از بچه مذهبی های دو آتیشه و به ظاهر مومن و تسبیح به دست نبود و ادعایی در این زمینه نداشت ولی چقدر درون او پاک و با ایمان و در مقابل خواهش های نفسانی غافلگیر کننده چقدر قدرت نافرمانی و نفی شیطان داشته آن هم در دوره سرکش جوانی و خاطره جالبی که بسیار با جدیت و به قول معروف به صورت سمعی و بصری برای ما آن شب تعریف کرد، من و قاسم و دایی اکبر مات و مبهوت و با دقت کامل تا آخر گوش دادیم و تقریبا داستانش مشابه داستان حضرت یوسف بود و خلاصه تا پاسی از شب با این داستان واقعی گذشت و بعد هم چند ساعتی خوابیدیم، صبح پس از صرف صبحانه به سختی با فامیل اکبر خداحافظی کردیم و قول گرفت از اکبر که هرچه زودتر دیدار تازه کنند و ...
به هرحال رفتیم برای ادامه کار گذرنامه و تقریبا تا نزدیکی ظهر طول کشید و بعد راه
افتادیم بطرف کازرون ، در مسیر که میرفتیم کلی از اتفاقات شیراز مخصوصا از داستان اکبر صحبت کردیم و با قاسم کلی سر به سر اکبر گذاشتیم تا رسیدیم به خان زنیان که بین شیراز و دشت ارژن قرار دارد و رسیدیم به بستنی فروشی معروف خان زنیان که آن وقت ها یک
مغازه کوچک و قدیمی بود و مثل الان توسعه یافته و دارای شعبه و ... نبود ، مثل همیشه دعوا و تعارفات برای حساب کردن و خریدن بین ما شروع شد که در آخر قاسم زارع یواشکی و با چشمک گفت نظرت چیه اکبر شهادتش را بندازه جلو و اون برامون بستنی بخره و ... خلاصه ما از اصرار کردن دست کشیدیم و اکبر رفت برای خرید بستنی و سوال کرد چی بگیرم و چقدر که قاسم گفت بیایید یک کاری بکنیم و شرط بندی کنیم که کی میتونه نیم کیلو یا شاید هم یک کیلو بستنی بخوررد، اکبر گفت چه خبره اینهمه بستنی و از قاسم اصرار که من شرط میبندم و میخورم و....( فکر کنم قاسم زارع گفت اگر خوردم باید برای من فلان لباس را بگیرید و...) که البته اکبر چون خیلی قاسم را دوست داشت معمولا وقتی به مسافرت میرفت حتما برای قاسم لباس و ... سوغات می آورد،،،،
خلاصه من هم گفتم با قاسم موافقم و اکبر رفت و بقول بچههای جنگ شهادتش را جلو انداخت و بستنی ها را گرفت و آورد که البته با توجه به بدنهای ورزشی مان آن مقدار بستنی زیاد بود ولی به هر مصیبتی بود من و قاسم تا رسیدن به کارخانه شن و ماسه دایی اکبر ترتیب بستنی ها را دادیم و اکبر که نسبت به ما هیکل قلمی و لاغرتری داشت از تمام کردن بستنی عقب افتاد اما شاید از شهادت نه و....
*ادامه دارد .. -------------------------
[4/13, 10:08 PM] فرهادپور خالق: 

بسمه تعالی )
- از فرش تا عرش -
عملیات کربلای هشت و یاد و خاطره ای از شهیدان قاسم زارع و اکبر شیروانی
راوی و نویسنده : «« عبدالخالق فرهادی پور

راوی
قسمت پنجم*
"شب دوم (کازرون)"
خلاصه با کلی بگو و بخند و... رسیدیم به کارخانه و اکبر سریع رفت دفتر و همه کارکنانی که متوجه آمدن اکبر شیروانی شدند آمدند برای خوشآمدگویی وگزارش وضعیت کار و کارخانه و...
عجب اشرافی به کار داشت اکبر و عجب مدیریتی و تمام جوانب کار و چم و خم این رشته در دستش بود و انگار با آمدن اکبر کارخانه و کارگران و کارمندان جان تازه گرفتن و... خلاصه جلسه گذاشت و دفاتر را بررسی کرد و حساب کتاب ها را بررسی وتا حدودی ردیف کرد و تلفنی هم نتیجه اقدامات را به دایی خودش صاحب کارخانه اطلاع داد که چقدر مجددا اصرار کرد به اکبر که دایی جان کل کارخانه مال خودت ولی جبهه نرو دیگر و.....
در واقع یکی از شاهکار های دانشگاه انسان ساز و متحول کننده دفاع مقدس را می توان در همین برخورد امثال اکبر شیروانی یافت که آخر مگر در جبهه ها چه خبر بود؟!!! و چه ثروتی بالاتر از ثروت های مادی و جذاب و افسون کننده دنیا دارد که اکبر شیروانی در جواب صاحب کارخانه و دایی خود که مرد بسیار ثروتمندی است و عاشق و شیفته اکبر است پیشنهاد و اصرار بر آن همه ثروت را می دهد و اکبرکه مدیر کارخانه بود قبول نمی کند و می گوید نه ، جبهه را رها نمیکنم و دیگر نمی توانم در چارچوب دنیا محصور باشم و پایبند کارخانه و مال دنیا!!!! و اینها در زمانی اتفاق میافتد که ارزش پول بالا بود و اکبر در داخل و خارج می توانست برای خودش دنیای بسیار متمول و ثروتی بیکران داشته باشد،
قاسم زارع که خودش در کار و تلاش و معاملات دست کمی از اکبر نداشت و مخصوصا در این کارها با اکبر همدست و همراه شده بود چگونه جبهه را ترک نمی کرد و با داشتن سه فرزند دسته گل که وابستگی انسان را بیشتر میکند چه دیده بودند از جبهه های جنگی که واقعا با سایر جبهههای جنگ دنیا تفاوتی ایدئولوژیک و معنوی داشت و دفاع از اسلام و ایران در مقابل دشمن مهاجم و متجاوز، آن را مقدس کرده بود و
همه چیزرنگ وبوی خدایی داشت وفقط وفقط