و مادر که نگران بود گفت چه خبر بود؟ گفتم الان باید حرکت کنیم به سمت اهواز و قاسم هم حرکت کرد و رفت برای خداحافظی با خانواده و بچه هایش، من هم سریع وسایل شخصی را جمع کردم و آماده سفر شدم،، مادرم همش می‌گفت قاسم زن و بچه دارد و کاش می ماند پیش بچه هایش و نگرانش بود،،، گفتم مادر شما که این بچه‌ها را خوب می شناسید همه چیز خود را فدای اسلام و مملکت می‌کنند و نمی شود مانع آنها شدو... خلاصه پس از ساعتی قاسم و اکبر زنگ خانه ما را زدند و من هم وسایل برداشتم و با پدر مادر و خواهر برادر ها خداحافظی کردم ، پدر و مادرم هم آمدند برای خداحافظی با قاسم و اکبر و مادر به قاسم گفت ننه چطور از بچه ها دل کندی و می خواهی بروی ؟! قاسم هم گفت ننه تکلیف است و باید برویم و با همون لهجه شیرین و مشتی گفت اگر ما به جبهه نرویم دشمنای نامرد میان همه ایران اشغال و نابود می کنند و... سپس پدرم با نگرانی گفت ما همیشه باید شاهد آمدن دوستان عبدالخالق و رفتن به جبهه و مجروح و شهید شدن آنها باشیم و خاطره ای از حسن همدانی گفت که چند بار به خانه ما مراجعه کرده بود برای بردن نامه و رنگینک و... که پدرم با حسرت می‌گفت فیلم شهادت حسن همدانی که دیدم همیشه خاطراتش و صحبت هایش و هیکل پهلوانی او در نظرم هست و اشک می‌ریزم و... خلاصه با پدر و مادرم خداحافظی کردیم و با همان وانت اکبر آقای شیروانی حرکت کردیم به طرف اهواز و در مسیر همش از وضعیت پیش آمده و خاطره شیراز و اداره گذرنامه و.....همه اتفاقات را به بحث گذاشته بودیم و می گفتیم کی فکر می‌کرد ناگهان با این وضعیت روبرو شویم و.... طبق معمول هم که قاسم زارع واکبر شیروانی کمک هم رانندگی و تعویض پست می‌کردند و بنده هم که پایه یک بین المللی و مهندس ناظر راننده ها !!!! *ادامه دارد .. ----------------------------