به نام او که هدایتگر است
#داستان_تمام_زندگی_من
قسمت2⃣1⃣
اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه ☹️…
نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم …
با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم …
توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود 😢…
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید …
من با خوشحالی تمام، سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم …
اما بیدار نشد 😟…
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم …
پا نمیشی سحری بخوری؟ …
غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم …
برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه …
با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود …
روزها کوتاهه …
حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم
چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم …
نشسته بود صبحانه می خورد 🤯…
شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد …
فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار …
جمع کردن و شستنش عین همیشه …
دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش …
اما اون روز خشک شده بودم …
پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
@anjomaneravian