🌷🌷سه دقیقه در قیامت🌷🌷 گذر ایام (اززبان فردی که این اتفاق برایش افتاده) در یکی از شهرستانهای اصفهان زندگی می کردم ۰در سال های اخر دفاع مقدس در جبهه شرکت کردم وحسرت شهادت بر دلم ماند۰از انجا که می دانستم شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند لذا تمام تلاشم این بود که گناه نکنم۰در سن ۱۷سالگی یک شب در خلوت از خدا خواستم تا مرگم را زودتر برساندتا الوده به این دنیا وزشتی وگناه نشوم وبه حضرت عزرائیل التماس میکردم تا زودتر به سراغم بیاید۰البته ان زمان نمی دانستم که اهل بیت هیچ گاه چنین دعایی نکرده اند ۰انان دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در اخرت میدانستند۰ روزی از طرف مسجد کاروانی از طرف مردم محله وخانواده شهدا برای سفر به مشهد راه اندازی شدوقرار حرکت ۵شنبه قبل از ظهر بود ۰روز ۴شنبه با خستگی زیاد وبا یاد عزرائیل وهمچنان تقاضای مرگ نزدیک به خواب رفتم۰در نیمه های شب بیدار شده ونماز شب خواندم ودوباره خوابیدم۰بلافاصله دیدم جوانی زیبا بالای سرم ایستاده از زیبایی او از جا بلند شدم با ادب سلام کردم ۰ایشان به من گفتند بامن چه کار داری؟چرا طلب مرگ می کنی؟هنوز نوبت شما نرسیده۰فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است۰ترسیده بودم اما با خود گفتم اگر ایشان اینقدر زیباودوست داشتنی است پس چرا مردم از اومیترسند؟به هنگام رفتنبا التماس وخواهش از او خواستم که مرا هم ببرد با اشاره او برگشتم وگویی محکم به زمین خوردم ۰عالم خواب ساعت ۱۲را نشان میدادوهوا روشن بود ۰ونیمه چپ بدنم بشدت درد گرفت از خواب پریدم ودیدم نیمه شب است۰