🌷🌷سه دقیقه در قیامت 🌷🌷
پایان عمل جراحی
احساس کردم انها کار را به خوبی انجام دادند. دیگر هیچ مشکلی نداشتم .ارام وسبک شدم.چقدر حس زیبایی بود!در د از تمام بدنم جدا شد.
یکباره احساس راحتی کردم .با خود گفتم خدا را شکر.از این همه در دچشم وسردرد راحت شدم.چقدر عمل خوبی انجام شد.با اینکه کلی دستگاه به سر وصورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم ونشستم.
برای یک لحظه زمانی که نوزاد ودر اغوش مادرم بودم را دیدم! از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم٬برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت!
چقدر حس وحال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی واعمالم را دیدم! در همین حال وهوا بودم که جوانی بسیار زیبا٬بالباسی سفید ونورانی در سمت راست خود دیدم.
او بسیار زیبا ودوست داشتنی بود.نمی دانم چرا این قدر او را دوست داشتم.می خواستم بلند شوم واو را در اغوش بگیرم.او کنار من ایستاده بود وبه صورت من لبخند می زد.محو چهره او بودم.باخود گفتم :چقدر چهره اش زیباست! چقدر اشناست.من او را کجادیده ام!؟
سمت چپم را نگاه کردم عمو وپسر عمه ام٬اقاجان سیدو....ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام از شهدای دفاع مقدس بود.از این که بعد از سال ها انها را می دیدم خیلی خوشحال شدم.
زیر چشمی به جوان زیبا روی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش براین اشناست. یکباره یادم امد حدود ۲۵سال پیش .
شب قبل ازسفرمشهد٬عالم خواب ٬حضرت عزائیل.....
با ادب سلام کردم حضرت عزرائیل جواب دادند.محو جمال ایشان بودم که بالبخندی بر لب به من گفتند:برویم؟
با تعجب گفتم :کجا ؟دوباره نگاهی به اطراف انداختم .دکتر جراح ٬ماسک روی صورتش را در اورد وبه اعضای تیم جراحی گفت :مریض از دست رفت.دیگه فایده ندارد.بعد گفت :خسته نباشید .شما تلاش خودرا کردین ٬اما بیمار نتوانست تحمل کنه...
📚برگرفته از کتاب سه دقیقه در قیامت