✍من هستم حدود یکساله با ازدواج کردم... از همون ابتدا متوجه نگاه های مخفی شوهرم به خودم میشدم...پدر شوهرم از حق نگذریم از شوهرم جذابتر و خشگلتر مونده بود😳 👈یه وقتایی تعجب میکردم اما به روی خودم نمیاوردم... یه روز پدرام برای ماموریت به عسلویه رفت...یکی زنگ در را زد آیفون را برداشتم دیدم پدر شوهرمه خیلی ترسیدم در را باز کردم و سریع کنار تلفن نشستم و به مادرم زنگ زدم تا خودش را به منزلمان برساند❗️ پدر شوهرم در خانه را باز کرد و‌ وارد شد دو تا نون سنگک دستش بود و گفت چطوری دخترم آمده ام باهات صبحانه بخورم چه خبر و مشغول صحبت شد از کارهایش سر در نمیاوردم... گفتم من صبحانه خورده ام اگر میخواهید برای شما بیاورم...ناگهان.😳😱 داستان در لینک زیر بخوانید👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1213988872C808500f015