📕داستان واقعی دختر ۱۹ساله😢 ماجرا از آن وقتی شروع شد کنکور دانشگاه قبول نشدم. تصمیم گرفتم شغلی پیدا کنم. . تا اینکه چند روز بعد در یه شرکت استخدام شدم در این میان، یکی از همکارانم که «آقا فرشاد» صدا می زدند، با هر بهانه ای سر صحبت را با من باز کند. در ابتدا، به سردی با او برخورد می کردم؛ ولی بعدها به سئوالات او کامل تر جواب می دادم. رفته رفته احساس کردم به فرشاد علاقه مند شدم بعد از ۳ماه اشنایی فرشادمنو به رستوران دعوت کرد و من هم قبول کردم بعد از خوردن غذا بارون شدیدی میبارید وفرشاد به من گفت بهتر است الان به خانه من که نزدیک اینجا هست برویم اول قبول نکردم ... https://eitaa.com/joinchat/932446382Cdb1e622001 داستان حماقت و سادگیم😢😢👆