✳️منتظران ظهور
👌حکایت بسیار زیباااا
🌺در کنار شهری خارکنی زندگی میکرد که فقر و فاقه او را به شدت محاصره کرده بود.
🌸روزها در بیابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بیدریغ مشغول خارکنی بوده و پس از به دست آوردن مقداری خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر میآورد و به قیمت کمی میفروخت.
🌼روزی در ضمن کار صدای دور شو، کور شو، شنید، جمعیتی را با آرایش فوق العاده در حرکت دید، برای تماشا به کناری ایستاده دختر زیبای امیر شهر به شکار میرفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.
🌹در این حین چشم جوان خارکن به جمال خیره کنندهی او افتاد و به قول معروف دل و دین یکجا در برابر زیبایی خیره کننده او سودا کرد.
🌷قافله عبور کرد و جوان ساعتها در اندوه و حسرت میسوخت. توان کار کردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حرکت کرد.
🌻به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جایی نداشت، میل داشت بدون هیچ شرطی، وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود.
💐دانشوری آگاه او را دید، از احوال درونش باخبر شد، تا میتوانست او را نصیحت کرد ولی پند دانشور بیفایده بود و نصیحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام میکرد فقط رسیدن به محبوبش بود.
🍃مرد دانشور آخر به او گفت:
🍄«تو که از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زیبائی بهرهای نداری و عشق خواسته تو از محالات است و اکنون که راه به بنبست رسیده، برای پیدا شدن چارهی درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلک عابدین راهی نمیبینم. مشغول عبادت شو شاید از این راه به شهرت رسیده و گشایشی در کارت حاصل شود.»
🌾خارکن فقیر پند دانشور را به کار بست،کوه و دشت و کار و کسب خویش را رها کرد و به مسجدی که نزدیک شهر بود و از صورت آن جز ویرانهای باقی نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالی در آنجا پهن کرد.
⭐️کمکم کثرت عبادت و به خصوص نمازهای پیدرپی، به تدریج او را در میان مردم مشهور کرد، آهسته آهسته ذکر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به میان آمد.
🌺آری سخن از عبادت و پاکی و رکوع و سجود او در میان مردم آنچنان شهرت گرفت که آوازه او به گوش شاه رسید و شاه با کمال اشتیاق قصد دیدار او کرد.
🌟شاه روزی که از شکار باز میگشت، مسیرش به کلبهی عابد افتاد برای دیدن او عزم خود را جزم کرد و بالاخره همراه با ندیمان، با کبکبه شاهی قدم در مسجد خراب گذاشت.
🌷پادشاه در ضمن زیارت خارکن فقیر و دیدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور میکرد به خدمت یکی از اولیاء بزرگ الهی رسیده، تنها کسی که خبر داشت این همه عبادت و آه و ناله قلابی و توخالی است خود خارکن بود.
🌸در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز کرد و کلام را به مسأله ازدواج کشید، سپس با یک دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح کرده که ای عابد شب زندهدار، تو تمام سنتهای اسلامی را رعایت کردهای مگر یک سنت مهم و آن هم ازدواج است، میدانی که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأکید سختی داشت. من از تو میخواهم به اجرای این سنت مهم برخیزی و فراهم آوردن وسیلهی آن هم با من، علاوه بر این من میل دارم که تو را به دامادی خود بپذیرم، زیرا در سراپرده خود دختری دارم آراسته به کمالات و از لطف الهی از زیبایی خیره کنندهای هم برخوردار است، من از تو میخواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهی، تا من آن پریروی را با تمام مخارج لازمه در اختیار تو قرار دهم!
💐جوان بعد از شنیدن سخنان شاه در یک دنیا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سکوت کرده و شاه به تصور این که حجب و حیاء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چیزی نگفت، از جوان عابد خداحافظی کرد و به کاخ خود رفت، ولی تمام شب در این فکر بود که چگونه زمینهی ازدواج دخترش را با این مرد الهی فراهم کند.
🌞صبح شد، شاه یکی از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در میان گذاشت و گفت به خاطر خدا و برای اینکه از قدم او زندگی من غرق برکت شود نزد او رو و وی را به این ازدواج و وصلت حاضر کن.
🎍عالم آمد و پس از گفتگوی بسیار و اقامه و دلیل و برهان و خواندن آیه و خبر، جوان را راضی به ازدواج کرد.
🍀سپس نزد شاه آمد و رضایت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از این مساله آن چنان خوشحال شد که در پوست نمیگنجید.
🍄مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادی شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگینی در حلقه گرفتند و با کبکبه و دبدبه شاهی به قصر آورند. در آنجا غلامان و کنیزان دست به سینه برای استقبال او صف کشیده بودند و امیران و دبیران و سپاهیان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ایستاده بودند.
ادامه دارد...
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/2311716878C52740aaed2
فوروارد یادت نشه