🔴تشرف علی ابن مهزیار خدمت آقا امام زمان عج(قسمت اول) 💠علی بن مهزیار نقل می‌کند: من بیست مرتبه به حج بیت‌الله الحرام مشرف شدم و در تمام این سفرها قصدم دیدن مولایم امام زمان(علیه السلام) بود، ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص کردم کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم. بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم که دیگر به مکه نروم. 🌟شبی در عالم خواب شنیدم کسی می‌گوید: ای پسر مهزیار ،خداوند به تو فرمان داده که امسال را نیز حج کنی. ♻️آن شب را هر طور بود به صبح آوردم، و با امیدی مهیای سفر شدم. چون به سرزمین مدینه رسیدم از بازماندگان امام حسن عسکری(علیه السلام) جویا شدم، اثری از آنها نیافتم و خبری نگرفتم. در آنجا نیز پیوسته در این باره فکر می‌کردم تا آنکه به قصد مکه از مدینه خارج شدم ✳️آنگاه به مکه رفتم و چند روزی در آنجا ماندم.گاهی با خودم می‌گفتم، آیا خوابم راست بوده یا خیالاتی بوده است که در خواب دیده‌ام. 🔴شبی در مطاف، جوان زیبا و خوش بویی را دیدم که به آرامی راه می‌رود و در اطراف خانه خدا طواف می‌کند. دلم متوجه او شد. برخاستم و به جانب او رفتم. تا متوجه من ‌شد، پرسید از مردم کجایی؟ گفتم: از اهل عراقم. 🔆پرسید: کدام عراق؟ گفتم: اهواز. پرسید: خصیب (ابن خصیب) را می‌شناسی؟ گفتم: خدا او را رحمت کند از دنیا رفت. گفت: خدا او را رحمت فرماید که شب‌ها را بیدار بود و بسیار به درگاه خداوند می‌نالید و اشکش پیوسته جاری بود. 🔰آنگاه پرسید: علی بن ابراهیم مهزیار را می‌شناسی؟ گفتم: بله خودم هستم. گفت: ای ابوالحسن! خدا تو را حفظ کند. علامتی را که میان تو و امام حسن عسکری(علیه السلام) بود چه کردی؟ گفتم: اینک نزد من است. گفت آن را بیرون آور. پس دست در جیب کردم و آنرا در آوردم. موقعی که آنرا دید نتوانست خودداری کند و دیدگانش پر از اشک شد و زار زار گریست، به طوری‌که لباس‌هایش از سیلاب اشک تر شد. ✅آنگاه گفت : ای پسر مهزیار خداوند به تو اذن می‌دهد، خداوند به تو اذن می‌دهد. به محل اقامت خود برگرد و چون شب فرا رسید، به جانب شعب بنی عامر بیا که مرا در آنجا خواهی دید و من تورا نزد حضرت صاحب الزمان عج خواهم برد... 🌼از خوشحالی حالم قابل وصف نبود.پس چون شب شد، سوار شدم و به سرعت راندم تا به شعب بنی عامر رسیدم. دیدم همان جوان ایستاده و مرا صدا می‌زند: ای ابوالحسن! نزد من بیا. 💥 وقتی نزدیک وی رسیدم، به من گفت پیاده شو تا نماز شب بخوانیم. پس از نماز شب، امر فرمود سجده کنم و تعقیب بخوانم. 🍃سپس سوار شدیم و راه افتادیم تا طلوع فجر دمید، پیاده شدیم و نماز صبح را خواندیم. وقتی که نمازش را تمام کرد سوار شد و به من هم دستور داد سوار شوم. من هم سوار شدم و با وی حرکت نمودم تا آنکه قلّة کوه طائف پیدا شد. هوا قدری روشن شده بود. 🍀پرسید آیا چیزی می‌بینی؟ گفتم: آری تل‌ ریگی می‌بینم که خیمه‌ای بر بالای آن است و نور داخل آن تمام صحرا را روشن کرده است! ☘گفت: بله درست است، منزل مقصود همان جاست، جایگاه مولا و محبوب ما، در همان جا قرار دارد. ✨سپس گفت: بیا برویم. وقتی مسافتی از راه را رفتیم، گفت پیاده شو که در اینجا سرکشان ذلیل و جباران خاضع می‌گردند. گفتم شترها را چه بکنیم؟ 🌹 گفت: اینجا حرم قائم آل محمد (صلی الله علیه و آله) است. کسی جز افراد با ایمان بدین‌جا راه نمی‌یابد، و هیچ کس جز مؤمن از اینجا بیرون نمی‌رود. 💠 پس مهار شتر را رها کردم، و به من دستور داد تا در بیرون چادر توقف کنم. 🌸 وقتی برگشت، گفت: داخل شو که در اینجا جز سلامتی چیزی نیست. بشارت باد به تو، اذن ورود صادر شد.... ✍ادامه دارد... 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 @emamgharib